#مرد_مجهول_پارت_49


قبل از این که رویا چیزی بگوید، او گفت:« امروز ساعت یازده باید بری اون جا. طرح رو هم از خانم یزدانی ( منشی) می گیری. حالا هم می تونی برگردی سر کارت.»

رویا با حواس پرتی سرش را تکان داد و از اتاق او خارج شد. این شرکت قدرتمند چه نیازی داشت طرحی را به شرکت آقای فیروزنیا بفرستد؟ در حالی که خودش هرگز طرح های او را نخریده بود؟ در حالی که هنوز گیج بود، طرح را از منشی گرفت و راهی طبقه دوم و اتاق خودش شد. سرش را روی میز گذاشت تا به افکارش نظم دهد؛ اما موفق نمی شد. این چه بازی بود؟

سرش را بلند کرد و نگاهی به ساعت انداخت. یک ساعتی می شد که مشغول فکر کردن بود؛ ساعت ده و نیم شده بود. عصبی و کلافه وسایلش را جمع کرد و از شرکت خارج شد. اصلاً دلش نمی خواست کسی را ببیند؛ چه برسد به این که بخواهد طرحی را توضیح دهد، آن هم برای آقای فیروزنیا!

***

خانم صالحی را پشت میزش دید. او با دیدن رویا، از جا برخاست و با شگفتی گفت:« اِ! ... تویی رویا جان؟ خوبی عزیزم؟ چی شد؟ دیگه خبری ازت نشد.»

رویا با خود فکر کرد:« یعنی از چیزی خبر نداره؟»

در جواب او گفت:« قضیه اش مفصله. امروز هم اومدم آقای فیروزنیا رو ببینم. تشریف دارن؟»

رویا وارد اتاق آقای فیروزنیا شد. با او سلام و احوال پرسی کرد. او، حتی به روی خودش هم نیاورد که زمانی رویا آن جا کار می کرده است. طوری با او رفتار می کرد که گویی برای اولین بار است رویا را می بیند. چرا همه این قدر عجیب و غریب بودند؟

رویا طرح ها را توضیح داد و در کمال تعجب و برخلاف انتظارش، آقای فیروزنیا طرح ها را پذیرفت! آن ها طرح او را نمی پذیرفتند؛ ولی حالا او...

در راه بازگشت به شرکت، گوشی دومش زنگ خورد. آن قدر اعصابش بهم ریخته بود که حوصله ی جواب دادن به او را نداشت. تماس قطع شد و دیگر خبری نشد.

به شرکت که رسید، پیغام رسید که باید به اتاق رئیس برود. بنابراین به طبقه ی ششم رفت. خانم یزدانی گفت که رئیس منتظر اوست. وارد اتاق شد و به او که پشت میزش نشسته بود، سلام کرد. او در جواب رویا سرش را تکان داد و گفت:« چطور پیش رفت؟» رویا قرداد را از کیفش بیرون کشید، آن را جلوی او قرار داد و گزارشاتی هم به او داد. او گفت:« خوبه. می تونی بری.» رویا « بله» ی ضعیفی گفت و از آن جا خارج شد.


romangram.com | @romangram_com