#مرد_مجهول_پارت_48

***

در اتاقش مشغول به کار بود که تلفن اتاقش برای اولین بار زنگ خورد. گوشی را برداشت و پاسخ داد:« بله؟»

صدای خانمی آمد:« من منشی رئیس هستم. ایشون می خوان شما رو ببینن. لطفاً تشریف بیارید طبقه ی ششم.»

رویا به فکر فرو رفته بود. رئیس با او چکار داشت؟ برای فهمیدن این موضوع باید به دیدارش می رفت. سر و وضعش را مرتب کرد و وارد آسانسور شد. کمی اضطراب داشت. بی هدف به مقنعه اش دست می کشید.

منشی او را به اتاق رئیس فرستاد. او پشت میزش نشسته بود و دستانش را درهم قلاب کرده بود. یک دستش را بالا آورد و به رویا اشاره کرد که بنشیند. رویا مضطرب بود؛ اما سعی داشت آن را مخفی کند. می دید که رئیس با آن چشمان سبز بی احساسش او را زیر نظر دارد و این به اضطرابش دامن می زد.

پس از چند لحظه صدای او را شنید که گفت:« می خوام یه کاری برام انجام بدی.»

رویا سریع نگاهش را به او دوخت؛ اما به همان سرعت هم برگرفت. یعنی او می خواست رویا برای شخص خودش کاری انجام دهد؟ یا نه، از طرف مرد مجهول بود؟

در حالی که سعی می کرد لرزش صدایش را مخفی کند، پرسید:« چه کاری؟»

او گفت:« قبلاً هم این کار رو انجام می دادی. می خوام طرحی رو برای شرکتی که من می گم، ارائه بدی.»

رویا به طور نامحسوس، نفس حبس شده اش را آزاد کرد و گفت:« بله حتما؛ فقط برای کدوم شرکت؟»

او نگاه خیره اش را به رویا دوخت و گفت:« شرکتی که قبلاً اونجا کار می کردی.»

رویا سریع و متعجب به او نگریست؛ اما از چشمان بی روحش، چیزی مشخص نبود. هدفش از این کار چه بود؟!

romangram.com | @romangram_com