#مرد_مجهول_پارت_47
رویا گفت:« یه سوال دیگه...»
مرد، حرفش را قطع کرد و گفت:« دیگه قرار نشد این قدر سوال بپرسی. خداحافظ.»
و تماس قطع شد. رویا مدتی به گوشی اش خیره شد؛ سپس کیف و موبایلش را برداشت و از آن جا خارج شد.
***
رویا مشغول خواندن نماز بود که تقه ای به در خورد و صدای پدرش آمد:« رویا، بیداری بابا؟»
رویا سلام نمازش را داد، در را باز کرد و قبل از هر عکس العملی از جانب پدرش، در آ*غ*و*شش فرو رفت. پدرش آرام آرام موهایش را نوازش می کرد.
پس از گذشت دقیقه ای، از آ*غ*و*ش پدرش بیرون آمد و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد، گفت:« باز که شما رفتی توی جاده ها بابایی. دفعه ی پیش نمی دونی به من و مامان چی گذشت تا برگردی. من که گفتم دیگه لازم نیست این کار پر خطر رو انجام بدی. چرا یه کار سبک تری پیدا نمی کنی؟ من هم که دارم خرج خودم رو در میارم. تو رو خدا باباجون...»
پدرش پیشانی اش را ب*و*سید و گفت:« گریه نکن بابایی. واسه خاطر دل نگران تو و مادرت هم که شده یه کار سبک تر پیدا می کنم؛ ولی همین جوری که نمی شه این کار رو ول کنم. باید تا آخر قراردادم صبر کنم. حالا همه ی این ها به کنار؛ خرج تو الان...»
رویا حرف پدرش را قطع کرد و گفت:« نگو اینو بابایی. من خودم این طور می خوام. شما نگران من نباشید. خدا رو شکر کارم هم خیلی خوبه، حقوقش هم عالیه.»
پدرش پرسید:« محیطش خوبه بابا جون؟»
رویا گونه ای پدرش را ب*و*سید و گفت:« بله بابایی. خیالت راحت راحت.»
romangram.com | @romangram_com