#مرد_مجهول_پارت_46
او گفت:« دوست نداری تنها باشی، کسی تو کارت دخالت نکنه و باهات حسادت یا رقابت نکنه؟ این که خیلی خوبه. قبول نداری؟»
رویا با لحن تلخی گفت:« اگه قبول نداشته باشم چی می شه؟ من که نه حق اعتراض دارم و نه حق دارم بدونم اصلاً چرا این جام.»
بغضی هم چاشنی صدایش شده بود. مرد مجهول پس از اندکی سکوت، گفت:« درسته؛ ولی چرا این کارت رو دوست نداری؟ این کار از کار قبلیت بهتر نیست؟ حقوقش هم بهتره.»
رویا دیگر عادت کرده بود که او از همه چیز زندگی اش باخبر باشد.
گفت:« بحث کار من نیست. اگه فقط این کار به تنهایی بود، من مشکلی نداشتم؛ ولی موضوع اینه که من نمی دونم قراره چه کارهای دیگه ای رو هم انجام بدم و قراره چه بلایی سرم بیاد.»
مرد گفت:« قرار نیست بلایی سرت بیاد. تو راجع به من چه فکری می کنی؟»
رویا سریع پاسخ داد:« من راجع به شما هیچ فکری نمی کنم؛ یعنی نمی تونم که بکنم. چون نه شما رو می شناسم و نه می دونم هدفتون چیه. من فقط نمی خوام زندگی راحت خودم رو از دست بدم، نمی خوام آرامش زندگیم بهم بخوره.»
او گفت:« تو فکر می کنی با همکاری کردن با من، آرامش زندگیت بهم می خوره؟»
رویا پاسخ داد:« فعلاً که این اتفاق افتاده. این از همه جا بی خبری داره دیوونم می کنه.»
مرد گفت:« من که بهت گفته بودم کم کم جواب سوالاتت رو می فهمی. عجول نباش دختر. یه چیز می گم تا خیالت رو تا حدودی راحت کنم که البته این بستگی به خودت داره. من ازت نمی خوام که کاری غیر قانونی انجام بدی. پس نگران نباش. باز هم مشکلی هست؟»
رویا پرسید:« پس این هویت مجهولتون واسه چیه؟»
مرد گفت:« پس راجع به من فکرهایی کردی؛ نگو نه. قبلاً هم بهت گفتم، راجع به من کنجکاوی نکن. این که گفتم جواب سوالاتت رو کم کم می فهمی، مربوط نمی شه به سوال هایی که در ارتباط با هویت من باشه. متوجهی؟»
romangram.com | @romangram_com