#مرد_مجهول_پارت_45
رویا متعجب بود که چرا این کار مهم را به او سپرده اند. در جواب مرد گفت:« نه، الان سوالی نیست؛ ولی اگه سوالی داشتم باید از کی بپرسم؟»
مرد گفت:« با تلفن اتاقت ۳ رو شماره گیری می کنی و هر سوالی داشتی می پرسی. متوجه شدی؟»
رویا سرش را تکان داد و مرد از آن جا خارج شد. بعد از رفتن او، نگاهش را دور تا در اتاق گرداند. هیچ کس جز خودش در آن طبقه نبود. یعنی باید خودش تنها می ماند؟ چرا مرد مجهول خواسته بود او آن جا کار کند؟ فقط خدا می دانست که هدفش چیست. پشت میز که نشست نگاهش به انبوهی از طرح ها افتاد. هنوز برایش سوال بود که چرا این کار مهم را به او سپرده اند. کوچک ترین اشتباهی در این کار، یعنی ضرری بزرگ. پس...
یکی از طرح ها را برداشت و مشغول بررسی شد.
***
سه روز از کارکردنش در آن جا می گذشت. در این مدت خبری از مرد مجهول نبود؛ حتی رئیس را هم ندیده بود. تنها کسانی را که می دید، کارگرانی بودند که در طبقه ی 3- مشغول به کار بودند. در طبقه دوم، خودش تنها بود. در خواب هم نمی دید در همچین شرکتی مشغول به کار شود؛ اما حالا و در شرایطی که نمی دانست چه آینده ای برایش رقم خورده است، نمی توانست خوش حال باشد و بدون اضطراب محو کارهایش شود. قطعاً مرد مجهول از آوردنش به این جا هدفی داشته است.
پایان وقت اداری بود و رویا مشغول دسته بندی کردن طرح ها که گوشی دومش زنگ خورد. چه کسی جز مرد مجهول می توانست به آن گوشی زنگ بزند!
جواب داد:« بله.»
صدای او را شنید:« شنیدم کارت رو خوب انجام می دی. رئیست ازت راضیه؟»
رویا مطمئن شد که رئیس و مرد مجهول همدیگر را می شناسند.
در جواب او گفت:« نمی دونم، من که رئیس رو نمی بینم. اصلاً هیچ کس رو نمی بینم.»
romangram.com | @romangram_com