#مرد_مجهول_پارت_44

با تعجب به نمای بیرونی شرکت چشم دوخت. این که... چرا این مرد او را به این جا فرستاده بود.؟ شرکت آقای سهرابی؟ این شرکت چه ربطی به مرد مجهول داشت؟ یعنی او باید این جا مشغول به کار می شد؟ باید آلت دست مرد مجهول می شد؟

مردد جلو رفت و باز با همان نگهبان جوان رو به رو شد. خواست چیزی بگوید که او گفت:« چند لحظه تشریف داشته باشید میان راهنماییتون می کنن.»

پس هماهنگ شده بود. چه رابطه ای بین این شرکت و مرد مجهول بود؟ شاید با کار کردن در آن جا می توانست پی به هویت او ببرد. اما این اولین کاری بود که مرد مجهول به او دستور انجام دادنش را داده بود. کارهای بعدی چه بود؟ اصلاً چرا باید زیر بار زورگویی های او می رفت؟

مردی به او نزدیک شد و گفت که همراهش برود. این بار دیگر وسایلش را از او نگرفتند. رویا می دانست که تا مدتی بعد، دچار جنون خواهد شد.

وقتی وارد آسانسور شدند، این بار به جای دکمه ی «3-»، دکمه ی «6» فشرده شد. به سمت خانمی رفتند که پشت میز نشسته بود و مشخص بود که منشی است. چهره ی سرد و بی روحی داشت. رویا با دیدن این چهره و اخم های درهمش، حتی سلام هم در دهانش نچرخید.

مرد رو به آن زن گفت:« رئیس تشریف دارن؟»

منشی با لحن خشکی گفت:« بله، منتظرتون هستند. بفرمایید.»

با هم وارد اتاق رئیس شدند. رویا همان مرد جوان را دید که با چشم های سبز خالی از احساسش به او می نگریست. او مطمئن بود که پس از یک هفته کار کردن در آن شرکت دچار افسردگی شدید می شود.

او خطاب به رویا گفت:« از امروز کارت رو این جا شروع می کنی. بهت توضیح می دن که چه کاری رو باید انجام بدی. منتهی یادت باشه، تو فقط آزادی که به طبقات 2 و 3- بری. کارت توی این دوتا طبقه است. این جا هم وقتی میای که من باهات کاری داشته باشم.»

سپس رو به آن مرد گفت:« راهنماییش کن.»

رویا گویی در خواب به سر می برد. گیج و گنگ بود. زورگویی های مرد مجهول کم بود؛ این رئیس بی ادب هم اضافه شد. اصلاً او این جا چه می کرد؟ چرا باید سلطه ی این زورگویان را می پذیرفت؟

مرد رویا را به طبقه ی دوم برد؛ سپس به اتاقی اشاره کرد و رو به رویا گفت:« این جا اتاقته. طرح هایی روی میزت هست که تو اون ها رو بررسی می کنی و بعد به طبقه 3- می ری و اون طرح ها رو با ابزارها مطابقت می دی. از اشکالات میلی متری هم نباید بگذری. رئیس کوچکترین خطایی رو نمی پذیره. سوالی هست؟»

romangram.com | @romangram_com