#مرد_مجهول_پارت_42

مادرش که متوجه چهره ی دمق او شده بود، به اتاقش رفت و پرسید:« چی شده مامان جان؟ چرا این قدر بی حوصله ای؟ صحبت یکی دو روز نیست که؛ الان چند وقته این جوری هستی؟ چی شده عزیزم؟ بهم بگو.»

رویا لبخند خسته ای زد و گفت:« چیزی نیست مامان. واسه این که کارم رو از دست دادم، اعصابم خورد بود یکم؟ ولی دوباره دارم دنبال کار می گردم.»

مادرش پرسید:« چرا کارت رو از دست دادی؟ مگه نگفتی رئیست دایی سمانه است و خیلی هم بهت لطف داره. خوب پس چی شد؟»

رویا از کلمه ی « لطف» پوزخندی بر لبش نشست؛ اما در جواب مادرش گفت:« بله، درسته. ولی اون کار واسه من سخت بود و من نمی تونستم از پسش بربیام. واسه همین هم دیگه نخواستم اون جا کار کنم.»

مادرش گفت:« والله چی بگم؟ اصلاً از اولش هم نباید کارت رو توی کتابخونه از دست می دادی. ولی مادر، تو دیگه خودت عقلت می رسه که باید چیکار کنی. من می دونم که خواستی به من و پدرت کمک کنی. ولی به ضرر خودت کاری انجام نده.»

رویا لبخند مهربانی به صورت مادرش زد و گفت:« چه ضرری مادر من؟ تازه این طوری به نفع خودم هم هست. توی کتابخونه که زیاد بهم حقوق نمی دادند؛ ولی اگه یه کار متناسب با رشتم و مدرکم گیر بیارم، حقوق خوبی هم می گیرم.»

مادرش سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد. رویا عاشق کار در کتابخانه و خواندن کتب مختلف بود؛ اما شکستن قلب مادر، رسمش نبود.

کلافه نفسش را بیرون فرستاد و روی تخت دراز کشید.

***

مشغول مطالعه ی کتاب بود که صدای زنگ ناآشنایی، حاکی از زنگ خوردن گوشی دومش بود؛ همانی که مرد مجهول به او داده بود. نفسش را صدادار بیرون فرستاد و رو به آسمان نالید:« خدایا! منو از دست این نجات بده.» سپس جواب داد:« بله؟»

صدای کلفت و پرتحکم او در گوشش پیچید:« حاضری؟»

چه سوال مضحکی! مگر حق انتخاب هم داشت؟ مگر می توانست بگوید:« نه، حاضر نیستم. دست از سرم بردارید؟» نالید:« آخه... آخه من قراره چه کاری رو انجام بدم؟»

romangram.com | @romangram_com