#مرد_مجهول_پارت_41


صدای او را شنید که بلندآواز گفت:« بیا داخل.»

رویا از ترس در خودش جمع شد. نکند باز می خواستند او را بزنند؟

در حالی که می گریست، ملتمسانه گفت:« باشه... باشه قبوله... قبوله. تو رو خدا باهام کاری نداشته باشید.»

صدای مرد را شنید که خطاب به شخص دیگری گفت:« تا ماشینش همراهیش کن و بسته ای رو که گفتم بهش بده.»

صدای آن شخص را شنید:« بله قربان.»

سپس بازوی رویا را گرفت و او را از آن جا خارج کرد.

نزد اتومبیلش، چشمانش را گشود و بسته را به او داد؛ سپس گفت:« می تونی بری.»

رویا با دستانی که می لرزید، اتومبیلش را از پارکینگ خارج کرد. از آن جا که دور شد، ایستاد و بلند بلند گریست. چه باید می کرد؟

چشمش به بسته خورد. آن را برداشت و باز کرد. گوشی موبایلی داخلش بود. بسته را روی صندلی پرت کرد و دوباره چشمانش شروع به باریدن کرد. او اصلاً آن مرد را نمی شناخت. نمی دانست او چه کاره است. نکند خلاف کار بود؟ آخر چرا او را انتخاب کرده بود؟ عجب مرد زورگویی بود! انتظارات زیادی از رویا داشت و خودش نم پس نمی داد. رویا باید با او همکاری می کرد؟ اگر نمی کرد چه می شد؟ یعنی به تهدیداتش عمل می کرد؟

رویا پوزخندی زد و دوباره حرکت کرد.

رویا خسته و بی حوصله به خانه بازگشت. به اتاقش رفت و لباس هایش را تعویض کرد.


romangram.com | @romangram_com