#مرد_مجهول_پارت_39


رویا کلافه گفت:« بگید با من چیکار دارید؟»

مرد باز هم به رویا نزدیک شد و گفت:« صبر داشته باش. خوب نیست اینقدر عجول باشی.»

رویا دستانش را مشت کرد و خواست چیزی بگوید که مرد گفت:« حرص نخور کوچولو.»

رویا عصبی گفت:« بگید چیکارم دارید که مدام مزاحمم می شید؟»

صدایی از جانب او نشنید. وقتی به خودش آمد، به دیوار کوبیده شده بود و کمرش تیر می کشید.

صدای جدی و پرتحکم او را شنید:« مثل این که هنوز آدم نشدی. نکنه دلت می خواد دوباره نوازشت کنم؛ هان؟ ولی این دفعه دیگه مثل دفعه ی قبل نیست. متوجهی که؟»

رویا در حالی که بغضی گلویش را می فشرد، گفت:« من که چیزی نگفتم؛ فقط می خوام بدونم با من چیکار دارید. همین.»

قطره اشک سمجی از چشمش پایین افتاد که جذب پارچه شد.

او، رویا را رها کرد و گفت:« می خوام واسه من کار کنی.»

رویا با خود فکر کرد که به راستی این مرد دیوانه است؟ از او چه می خواهد؟

مبهوت پرسید:« من؟! چه کاری؟!»


romangram.com | @romangram_com