#مرد_مجهول_پارت_38
مرد بدون آن که پاسخی به رویا بدهد، او را به سمتی هدایت کرد.
رویا مضطرب و ترسیده پرسید:« کجا داریم می ریم؟»
باز هم جوابی نشنید. مدتی بعد صدای گشوده شدن دربی آمد. مرد رویا را به داخل اتاقی هدایت کرد و در را پشت سر او بست. رویا که از سکوت اطرافش وحشت کرده بود، دستش را به سمت پارچه سیاه رنگ برد تا آن را بردارد؛ اما صدای بم و مردانه ی آشنایی گفت:« بهش دست نزن.»
چرا این مرد می خواست مجهول بماند؟
دوباره صدای او را شنید:« لازمه دستات رو ببندم؟»
رویا دستش را از پارچه پایین انداخت و گفت:« نه.»
سپس کمی به خودش جرئت داد و پرسید:« چرا نمی خواید چهرتون رو ببینم؟»
صدای قدم های مرد را شنید که به او نزدیک می شد؛ در همان حال گفت:« لزومی نداره. بهتره زیاد در این مورد کنجکاوی نکنی. کم کم بهش عادت می کنی.»
رویا نفسش را بیرون فرستاد و سوال دیگری پرسید:« نمی خواید بگید با من چیکار دارید؟»
مرد گفت:« خوبه.»
رویا متعجب از کلمه ی بی ربط او، پرسید:« چی خوبه؟»
او گفت:« همین که یاد گرفتی باید با احتیاط با من حرف بزنی.»
romangram.com | @romangram_com