#مرد_مجهول_پارت_37


جواب داد:« بله؟»

صدای مرد را شنید:« بیا به این آدرسی که بهت می گم...»

آدرس را گفت و قطع کرد. رویا مدتی سرش را روی فرمان گذاشت و به حال خود گریست. چرا دست از سر او برنمی داشت؟ هدفش از این کارها چه بود؟ اصلاً او سالم بود؟ از نظر رویا او روانی و دیوانه ای بیش نبود. به سمت آدرسی که او داده بود، حرکت کرد. این بار به جای محله ای خرابه، کوچه ای بود با ساختمان های شیک و مدرن. چه اهمیتی داشت قرار کجا بود؟ مهم این بود که چگونه می تواند از شر مرد مجهول خلاص شود. در حال و هوای خود بود که در اتومبیلش باز شد و مردی کت و شلوار پوش، صندلی جلو را اشغال کرد.

او بدون این که نگاهی به رویا بیندازد، خشک و جدی گفت:« حرکت کن.»

رویا با اندکی ترس گفت:« شما کی هستید؟»

مرد با همان لحن گفت:« مگه قرار نداشتی؟ پس حرکت کن.»

رویا مردد اتومبیل را به حرکت درآورد.

نزدیک خانه ای مرد گفت:« نگه دار.»

رویا ایستاد و مرد با ریموت در را گشود؛ سپس به رویا گفت:« برو داخل.»

رویا با تردید به سمت پارکینگ حرکت کرد.

وقتی پیاده شد، با آمدن پارچه ای سیاه رنگ روی چشمش، مضطرب پرسید:« چیکار می کنید؟»


romangram.com | @romangram_com