#مرد_مجهول_پارت_36
یک دست مرد دور گردنش حلقه شد و کمی آن را فشرد. قلب رویا به تپش افتاده بود. چه می کرد؟
صدای او را شنید که شمرده و پر تحکم، گفت:« به نفعته همیشه با احتیاط با من حرف بزنی. اینو یاد بگیر؛ وگرنه برات گرون تموم می شه.»
سپس فشار دستش را کمی بیشتر کرد و گفت:« فهمیدی؟»
رویا دستانش را روی دست مرد قرار داده بود و سعی می کرد آن را از گردنش فاصله بدهد.
در همین حال گفت:« ولم کنید. دارم خفه می شم. آره فهمیدم... فهمیدم... ولم کنید.»
دست مرد از دور گردنش شل شد؛ اما رها نشد. رویا خواست از او فاصله بگیرد؛ اما مرد این اجازه را به او نداد و گفت:« امروز قرار بود چیزهایی رو بهت بگم؛ اما بخاطر حماقتی که کردی، الان هیچی نمی فهمی. فهمیدن این که تو همه چیز رو گذاشتی کف دست دوستت برام سخت نیست. قضیه ی ملاقاتت تو پارک رو فراموش می کنم؛ اما از این که این جا چی دیدی و شنیدی اون نباید چیزی بفهمه. مفهوم شد؟»
رویا هنوز در بهت جملات مرد بود که او ادامه داد:« باز هم باهات تماس می گیرم. وقتی بفهمم دختر خوبی شدی، اون وقت حرف می زنیم؛ البته بهتره بگم من حرف می زنم و تو گوش می دی؟ حرفام رو متوجه شدی؟»
رویا که هنوز گیج بود، سرش را تکان داد. در واقع هنوز نتوانسته بود حرف های او را هضم کند و تأیید حرف هایش برای خلاص شدن از دست او بود.
مرد گفت:« بدون این که برگردی برو.» سپس بازوهای او را آزاد کرد. رویا اتوماتیک وار از آن جا خارج شد. کیفش را که روی زمین افتاده بود، برداشت و از مدرسه بیرون رفت. اصلاً نمی توانست این مرد را درک کند. کارهایش، حرف هایش، مجهول بودنش، همه و همه برایش نامفهوم بود.
***
در طی دو هفته ی گذشته، خبری از مرد مجهول نشده بود. رویا هم در خانه می نشست و کتاب هایی را مطالعه می کرد. می خواست کمک خرج پدر و مادرش باشد؛ اما هم کار در کتابخانه را از دست داده بود و هم کار در شرکت آقای فیروزنیا را. به سمانه هم پاسخ های روشن و واضحی نداده بود و در مورد علت کار نکردنش در شرکت دایی او هم، هیچ توضیحی نداده بود. چه توضیحی می داد وقتی هنوز خودش هم نمی دانست چه اتفاقی افتاده است؟ از این همه اتفاقات گوناگون، مغزش در شرف انفجار بود، از این همه خانه نشینی خسته شده بود.
سوییچش را برداشت و از خانه بیرون آمد. بی هدف با اتومبیلش در خیابان ها چرخ می زد که صدای زنگ گوشی اش بلند شد. دستپاچه گوشه خیابان پارک کرد و موبایلش را برداشت. خودش بود؛ چون شماره نیفتاده بود.
romangram.com | @romangram_com