#مرد_مجهول_پارت_35


***

رویا به همان آدرس رفته بود. پریشان و مضطرب به در و دیوارهای مدرسه ی کهنه و متروکه نگاه می کرد. چرا آن جا؟ آب دهانش را به سختی فرو داد و جلوتر رفت. قدم هایش لرزان و نامطمئن بودند. با دقت به اطراف می نگریست. همه جا در سکوتی مطلق فرو رفته بود.

چند دقیقه ای همان جا داخل حیاط ایستاد؛ اما هیچ خبری نبود. یعنی او را سرکار گذاشته بودند؟ نه مگر می شد؟ ده دقیقه ی دیگر هم صبر کرد؛ اما خبری از کسی نبود. اعصابش داشت به هم می ریخت. کیفش را روی دوشش جا به جا کرد و مسیر رفته را بازگشت. هنوز به درب مدرسه نرسیده بود که دستی جلوی دهانش را گرفت و او را به عقب کشید. کیفش بر زمین افتاد. باز هم دستکش مشکی رنگ...

او رویا را وادار به حرکت کرد. با هم وارد سالن مدرسه شدند. بوی خاک و هوای مانده همه جا را گرفته بود. تقلا می کرد تا دست مرد را از روی دهانش بردارد؛ اما موفق نمی شد.

مرد کنار گوشش گفت:« آروم بگیر تا دستم رو بردارم.»

رویا برای ان که از آن وضعیت خلاص شود، آرام شد. دست مرد هم از جلوی دهانش برداشته شد. خواست برگردد که بازوهایش در پنجه های قوی مرد، گیر افتادند.

م*س*تأصل نالید:« از من چی می خواید؟»

صدای بم و پرتحکم مرد را شنید:« خسته شدی؟ تازه کارت شروع شده.»

رویا متعجب پرسید:« منظورتون چیه؟»

او گفت:« تو چرا اینقدر عجولی دختر؟ می خوای همه چیز رو با هم بفهمی؟ صبر داشته باش.»

رویا با غیظ گفت:« صبر؟ پرسیدم چی از جون من می خواید. دفعه ی پیش که برای اون تیکه کاغذ، منو زندانی کردید؛ حالا دیگه بهانتون چیه؟ باز چی کار کردم که خودم خبر ندارم؟»


romangram.com | @romangram_com