#مرد_مجهول_پارت_34

نگاهی به آسمان انداخت و با خود گفت:« خدایا! چه اتفاقی داره می افته؟ چرا همه چیز یک دفعه به هم ریخت؟ من باید چی کار کنم؟»

شاید با رفتن به آن جا می فهمید که مرد مجهول از او چه می خواهد. شاید هم...

نمی توانست با این شایدها کارش را پیش ببرد. باید فکری اساسی می کرد.

***

با سمانه تماس گرفته بود و گفته بود که می خواهد او را ببیند. حالا هم به انتظار آمدن او در پارکی نشسته بود. سمانه را از دور دید که نزدیک می شود.

در جواب سلام و احوالپرسی سمانه، به سلام کوتاهی اکتفا کرد و گفت:« خوب گوش کن سمانه ببین چی دارم می گم. من باید برم جایی. یعنی... یعنی ممکنه...»

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:« یعنی ممکنه برام خطر داشته باشه...»

سمانه حرفش را برید و گفت:« چی داری می گی؟»

رویا گفت:« صبر داشته باش. من وقت زیادی ندارم. یه آدرس بهت می دم. خودت به هیچ وجه به اون جا نمیای؛ ولی اگه تا نیم ساعت دیگه خبری از من نشد، به پلیس اطلاع می دی و می گی که جون یه نفر در خطره و باید سریع خودشون رو برسونن. فهمیدی چی گفتم؟»

سمانه که مبهوت و نگران بود، گفت:« چی داری می گی؟ کجا می خوای بری مگه؟ چرا باید جونت...»

رویا کلافه حرفش را برید و گفت:« الان وقت توضیح دادن ندارم سمانه. بعد همه چیز رو برات می گم تازه سوال هایی هم ازت دارم؛ اما الان نه. حرفام رو فهمیدی سمانه؟»

سمانه که هنوز ناراضی و مضطرب بود، پذیرفت.

romangram.com | @romangram_com