#مرد_مجهول_پارت_33


به خانم صالحی گفت که می خواهد آقای فیروزنیا را ملاقات کند.

خانم صالحی گفت:« نمی شه عزیزم. ایشون گفتن نمی خوان...»

رویا دیگر اجازه نداد او ادامه دهد؛ سرزده وارد اتاق آقای فیروزنیا شد.

آقای فیروزنیا که بی حوصله و دمق به نظر می رسید، گفت:« من اجازه دادم؟»

رویا گفت:« من اومدم این جا تا...»

او حرفش را برید و گفت:« بهتره در مورد اون ماجرا سوالی نپرسی؛ چون جوابی نمی گیری. حالا هم از این جا برو. دیگه هم به این شرکت نیا.»

رویا بهت زده به او نگریست. خواست چیزی بپرسد که فریاد آقای فیروزنیا او را از جا پراند:« گفتم برو بیرون.»

سکوت پیشه کرد و به اجبار عقب گرد کرد.

از شرکت که خارج شد، صدای زنگ گوشی اش حاکی از رسیدن پیامی بود. باز هم شماره ی نیفتاده. با دستانی لرزان پیامک را باز کرد.

نوشته شده بود:« بیا به این آدرسی که برات نوشتم. آوردنت واسه من کاری نداره؛ پس بهتره خودت بیای.»

باز هم مرد مجهول؟! او از رویا چه می خواست؟ این سوالی بود که ذهن رویا را درگیر کرده بود. تهدید شده بود به جایی برود که حتی نمی دانست قرار است آن جا چه بلایی سرش بیاید، قرار است با چه کسی ملاقات کند. چه باید می کرد؟ باید می رفت؟ اگر می رفت و بلایی بر سرش می آوردند چه؟ اگر نمی رفت و به زور او را می بردند چه؟


romangram.com | @romangram_com