#مرد_مجهول_پارت_32

دوباره صدایش را شنید:« نمی تونی از دست من خلاص شی. این رو یادت باشه.»

ضربان قلب رویا آن قدر زیاد بود که به وضوح حسش می کرد. این مرد از او چه می خواست؟ سعی داشت چیزی بگوید؛ اما انگار این مرد خیال نداشت دستش را از روی دهان او بردارد؛ تنها گفت:« لازم نیست چیزی بگی. آروم باش.»

چگونه می توانست آرام باشد؛ وقتی توسط شخصی که حتی یک بار هم او را ندیده بود، تهدید می شد؟

صدای آرام و پرتحکم او کنار گوشش پیچید:« باز هم می بینمت.» این را گفت و رویا را رها کرد.

رویا روی زمین رها شد. می خواست برای یک لحظه هم که شده چهره ی مرد را ببیند؛ اما هنگامی که برگشت، کسی پشت سرش نبود. با تعجب به اطراف نگریست؛ اما هیچ کس جز خودش آن جا نبود. کجا غیب شد؟!

به او گفته بود:« باز هم می بینمت.»

یعنی باز هم به سراغش می آمد؟ ولی چرا؟ از او چه می خواست؟

ترسیده و بغض کرده سوار تاکسی شد و از آن جا دور شد. آن روز بدترین روز عمرش بود. ماجرای صبح و حالا هم این مرد مجهول.

***

تصمیم داشت به سراغ آقای سهرابی برود. می خواست حقیقت را از زبان او بشنود؛ اما وقتی به نگهبان جوان گفت که می خواهد رئیسش را ملاقات کند، او گفته بود که نمی تواند این اجازه را به او دهد. رویا به او اصرار کرده بود و او هم گفته بود که این، دستور شخص رئیس است.

رویا در دلش گفت:« مرده شور تو و اون رئیست رو ببره.»

ناامید از آن جا خارج شد. چاره ی دیگری نداشت جز این که دوباره به شرکت برود. باید هر طور که شده از زیر زبان آقای فیروزنیا حقیقت را بیرون می کشید. این موضوعی بود که کارش را مختل کرده بود و او هم می خواست از آن سردربیاورد. اگر خودش هم جزئی از این ماجرا نبود، تا صد سال دیگر هم به دنبال جواب نمی گشت.

romangram.com | @romangram_com