#مرد_مجهول_پارت_31
رویا پوزخندی زد و گفت:« شما، چی؟ معلومه که نباید هیچ توضیحی داشته باشید. با خودتون گفتید حالا سنگ رو بندازم، گرفت گرفت، نگرفت هم نگرفت دیگه؛ هان؟ درست نمی گم آقای فیروزنیا؟»
او سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت. رویا دوباره پرسید:« چه بلایی سر قبلیا اومده؟ اصلاً اختلاف بین شما و اون آقا چیه که باعث پیش اومدن این ماجراها شده؟»
آقای فیروزنیا تنها سرش را تکان داد و چیزی نگفت. حق با آن مرد ( آقای سهرابی) بود. گفته بود که آقای فیروزنیا چیزی نخواهد گفت.
رویا با حالتی متشنج کیفش را چنگ زد و از آن جا خارج شد. می دانست که دیگر به غیر از نوشتن استعفا به این جا باز نخواهد گشت. اعصابش به هم ریخته بود. تازه داشت به موفقیت دست می یافت که همه چیز خراب شد. یعنی سمانه هم می دانست؟ نه امکان نداشت. اگر می دانست او را به آن جا نمی برد. نمی توانست سردربیاورد قضیه چیست. اختلاف بین آن ها برایش اهمیتی نداشت؛ تنها هضم این موضوع برایش دشوار بود که چرا آقای فیروزنیا با توجه به بلاهایی که بر سر نماینده های قبلی آمده بود، او را هم وارد این ماجرا کرده بود. حتی نمی دانست چه بلایی بر سر آن ها آمده است.
بی هدف در خیابان ها چرخ می خورد و گذر زمان را از یاد برده بود. حالا چه باید می کرد؟ یافتن کاری دیگر، برایش دشوار بود. جواب هیچ کدام از فرم هایی که پر کرده بود هم، نیامده بود. با صدای بوق ماشینی، تکانی خورد و به پشت سرش برگشت.
راننده سرش را بیرون آورد و طلبکار گفت:« خانم حواست کجاست؟ چشم بسته راه می ری؟ این جا هم جای قدم زدنه؟»
این را گفت و با سرعت دور شد. رویا که گویی تازه از خواب برخاسته است، گیج به اطرافش نگریست. کجا بود؟ اصلاً متوجه مسیری که طی کرده بود، نبود. سریع موبایلش را از کیفش بیرون کشید. هوا تاریک شده بود و او می دانست که حتماً پدر و مادرش نگران او شده اند. با آن ها تماس گرفت و گفت تا یک ساعت دیگر به خانه باز می گردد. باید به سمت دیگر خیابان می رفت تا تاکسی بگیرد و به خانه بازگردد.
اولین قدم را که برداشت، دستی جلوی دهانش را گرفت و او را به عقب کشید. بلافاصله دستش را روی دستکش مشکی رنگ قرار داد و سعی کرد آن دست را از روی دهانش بردارد؛ اما موفق نبود. به عقب کشیده می شد و تقلاهایش بی نتیجه می ماند.
صدایی نزدیک گوشش گفت:« آروم باش. کاریت ندارم؛ البته فعلاً.»
رویا خواست چیزی بگوید؛ اما فقط اصوات نامفهومی از گلویش خارج می شد. رویا با جرقه ای که در ذهنش زده شد، از تقلا ایستاد.
این صدا... این صدای کلفت و مردانه... همان صدایی بود که... خدایا! این مرد از او چه می خواست؟! باز چه کرده بود که خود خبر نداشت؟ رویا سعی داشت خودش را از قید دست او برهاند؛ اما نمی توانست.
romangram.com | @romangram_com