#مرد_مجهول_پارت_30

***

در طول پیاده رو حرکت می کرد. همه چیز برایش در هاله ای از ابهام بود. جملات آخر مرد در گوشش طنین انداز می شد. اخراج نماینده ها... واقعاً اخراج شده بودند؟ یا... خانم صالحی... او هم یکی از آن نماینده ها بود؛ اما بلایی سرش نیامده بود! چه اتفاقی افتاده بود؟

به خودش که آمد، جلوی در شرکت بود. باید می رفت؟ باید از او می پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟... از آقای فیروزنیا، از خانم صالحی و یا هرکس دیگر؟

وارد شرکت شد. اتوماتیک وار به سمت اتاق آقای فیروزنیا رفت و بی توجه به عزیزم گفتن های خانم صالحی، وارد اتاق او شد. آقای فیروزنیا با تعجب به او نگریست.

رویا که مانند یک عروسک کوکی شده بود، پرسید:« سر قبلیا چه بلایی اومده؟»

آقای فیروزنیا جا خورد. با بهت پرسید:« منظورت چیه؟»

رویا اتوماتیک وار روی مبل چرمی نشست و دوباره سوالش را تکرار کرد. از این بازی سردرنمی آورد.

آقای فیروزنیا به جای جواب، گفت:« می دونم الان به چی فکر می کنی؛ ولی باور کن من دلم نمی خواست برات مشکلی به وجود بیاد. می دونستم تو از پسش برمیای.»

رویا نگاه بی روحش را به دوخت. پوزخندی زد و گفت:« این قدر احمق به نظر میام؟ لابد میام که ... نمی دونم... شاید هم از اول... از اول... »

آقای فیروزنیا حرفش را قطع کرد و گفت:« نه اشتباه نکن. از اول قرار نبود هیچ اتفاقی بیفته. از اول من اصلاً قصد نداشتم تو رو به اون جا بفرستم؛ ولی بعد نظرم عوض شد. چون... بهتره دیگه راجع بهش صحبت نکنیم.»

رویا با غیظ از جا برخاست و گفت:« چی؟ راجع بهش صحبت نکنیم؟ شما اصلاً حواستون هست با من چی کار کردید؟ منو فرستادید توی دهان شیر؛ اون وقت می گید راجع بهش صحبت نکنیم؟»

آقای فیروزنیا سعی داشت او را آرام کند:« آروم باش رویا، خواهش می کنم... من... من...»

romangram.com | @romangram_com