#مرد_مجهول_پارت_29


رویا متعجب به او نگریست؛ اما بعد خشم جای تعجبش را گرفت. خواست چیزی بگوید؛ اما بعد به خاطر آورد که باید آرام باشد؛ بنابراین با طمأنینه گفت:« منظورتون چیه؟ این ها طرح های کاملی هستن. مطمئن باشید از قبولشون ضرر نمی کنید.»

مرد در همان حالتی که بود، پاسخ داد:« حرفت رو قبول دارم.»

رویا هیجان زده شد؛ اما خودش را کنترل کرد و پرسید:« یعنی قبولشون می کنید؟»

مرد نفس عمیقی کشید؛ سپس رو به رویا گفت:« نه.»

رویا با ابروهایی بالا رفته به او نگریست. سر از کارش درنمی آورد. طرح ها را قبول داشت؛ اما آن ها را نمی خواست. از طرفی پاسخ های کوتاه و مقطعی او روی اعصاب رویا راه می رفت.

در حالی که سعی داشت آرامش خود را حفظ کند، گفت:« شما می فرمایید این طرح ها رو قبول دارید؛ ولی چرا اون ها رو نمی خواید؟»

مرد تکیه اش را از دیوار گرفت و رو به رویا گفت:« اونش دیگه به خودم مربوط می شه.»

سپس به سمت در رفت؛ اما قبل از خارج شدن، به سمت رویا برگشت و گفت:« اون رئیست همه چیز رو می دونه. دلیل این که امروز این جا بودی هم به همون موضوع مربوط می شه. ازش بپرس سر نماینده های قبلی چه بلایی اومده.»

سپس پوزخندی زد و ادامه داد:« البته توصیه می کنم نپرسی. چون مطمئناً جوابی نخواهی گرفت.»

این ها را گفت و از اتاق خارج شد.

رویا مات و مبهوت سر جایش خشکیده بود. منظور او چه بود؟ بر سر نماینده های قبلی چه بلایی آمده بود؟ اصلاً چرا باید سرشان بلا می آمد؟ آقای فیروزنیا چه چیز را می دانست؟ همه چیز برای رویا مبهم و مشکوک بود. به این مرد جوان هم مشکوک بود؛ حالا به آقای فیروزنیا هم مشکوک شده بود.


romangram.com | @romangram_com