#مرد_مجهول_پارت_28
مرد قدمی به سمت دیوار رفت، به آن تکیه داد و دست به سینه گفت:« نه هر مهمونی. خوب حالا کارت رو بگو.»
رویا که هنوز در بهت جمله ی اولش بود، پوشه را باز کرد و طرح ها را از آن بیرون آورد؛ سپس رو به مرد گفت:« من از طرف آقای فیروزنیا اومدم. اومدم این جا تا...»
او حرف رویا را قطع کرد و گفت:« این ها رو می دونم. آقای فیروزنیا چطور تونسته بعد از اون ماجراها دوباره نماینده بفرسته؟»
رویا بهت زده پرسید:« منظورتون چیه؟ کدوم ماجراها؟»
مرد پوزخندی زد و گفت:« پس بهت نگفته.»
رویا که از کوتاهی و گنگ بودن جملات مرد، کلافه شده بود، پرسید:« مگه چه اتفاقی افتاده؟»
باز هم پوزخندی روی لب مرد نشست. بی توجه به سوال رویا گفت:« خوب توضیح بده.»
رویا گیج پرسید:« چی رو؟»
مرد نگاه عاقل اندر سفیهی نثار رویا کرد و گفت:« واسه چی این جایی؟»
رویا عصبی از حواس پرتی خود طرح ها را جلوی مرد گرفت و توضیحاتش را آغاز کرد. زیر چشمی او را هم زیر نظر داشت که در تمام مدت صحبت کردنش، نگاهش را به دیوار رو به رویش دوخته بود. رویا اصلاً نمی دانست او گوش می کند یا خیر.
پس از پایان صحبت هایش، افزود:« خوب، نظرتون چیه؟»
مرد همان طور خیره به رو به رو گفت:« حتماً باید نظری داشته باشم؟»
romangram.com | @romangram_com