#مرد_مجهول_پارت_27


جلو رفت، با مشت به در کوبید و فریاد زد:« چرا در و قفل کردید؟ مگه من زندانیم که منو آوردید این جا؟... باز کنید این در لعنتی رو.»

پاسخی به این همه داد و فریادش داده نشد. کلافه و سردرگم داخل اتاق چرخ می خورد. نمی توانست به سوال هایی که ذهنش را درگیر کرده بود، پاسخی بدهد. نگاهی به پوشه ی داخل دستش انداخت. کم کم داشت از آمدنش به این جا پشیمان می شد. همه نوع فکری راجع به برخورد آن ها کرده بود؛ به جز این یکی. بدبینانه ترین فکری که کرده بود این بود که او را از شرکت بیرون کنند؛ اما هرگز تصورش را هم نکرده بود که او را داخل اتاقی حبس کنند. از قدم زدن و چرخیدن دور خودش خسته شد و بی توجه به زمین خاکی، روی آن نشست.

ساعتی گذشته بود که صدای چرخیدن کلید در قفل آمد و متعاقب آن در باز شد.

رویا برخاست و ایستاد. شخصی وارد اتاق شد. رویا به مرد نسبتاً جوانی که از در داخل شد، چشم دوخت. کت و شلوار پوشیده بود و قد نسبتاً بلندی داشت. موهایش به رنگ قهوه ای روشن و چشمانش سبز تیره بود. او دیگر که بود؟!

رویا صدای او را شنید:« می خواستی با من صحبت کنی؟»

او؟! پس او رئیس آن جا بود؟ می گفتند که او هیچ کدام از نماینده ها را ملاقات نمی کند. پس حالا چه شده بود که خودش آمده بود؟

رویا مشکوکانه به او نگریست و پرسید:« شما رئیس این جایید؟» او چشمانش را به رویا دوخت. چرا رویا احساس می کرد، چشمان او هیچ گونه احساسی ندارد؟

بی توجه به سوال رویا گفت:« حرفت رو بزن.»

رویا صورتش را جمع کرد. چه بی ادب!

با خود گفت:« معلوم نیست با پول کی به این جا رسیده. نه یه ذره ادب داره نه یه ذره شخصیت.»

رویا به تلافی بی ادبی او، با لحنی محترمانه، اما با طعنه گفت:« شما همیشه از مهمانانتون این جا پذیرایی می کنید؟»


romangram.com | @romangram_com