#مرد_مجهول_پارت_26
مرد نگاه بی روحی به رویا انداخت و گفت:« این چیزها به من مربوط نمی شه. اگه می خواید رئیس این جا رو ملاقات کنید، وسایلتون رو تحویل بدید. اگه نه هم که...»
رویا از داخل کیفش پوشه ی حاوی طرح ها را بیرون آورد و باقی وسایلش را تحویل داد. اصلاً نمی توانست از کار آن ها سردربیاورد.
با خود گفت:« از این قدرتمندتر هاش هم هستن. تازه آدم های مهمی هم هستن. اونوقت این آقا می خواد ادای آدم های قدرتمند رو دربیاره. حالا فکر کرده کیه؟»
در حین درگیری ذهنی اش، وارد آسانسور شدند. رویا به کلیدی که مرد فشرد، با تعجب نگریست. « 3- ؟!» یعنی از بین شش طبقه، طبقه دیگری نبود؟ باید رئیس آن جا را در طبقه ی « 3- » ملاقات می کرد؟!
با خود فکر کرد:« می خواد با این کارهاش به چی برسه؟»
از آسانسور که خارج شدند، رویا با تعجب به اطراف نگریست. با دیدن آن جا ذهنش به چند سال پیش پرواز کرد. زمانی که دانشجو بود و باید واحد کارگاه را می گذراندند، کارگاه در همچین مکانی قرار داشت. آن هم طبقه ی « 1- » نه « 3-»!
همان طور که قدم به قدم همراه مرد می رفت، کنجکاو و متعجب به اطراف هم می نگریست.
مرد ایستاد و درب اتاقی را گشود؛ سپس رو به رویا گفت:« بفرمایید.»
رویا سرکی به داخل کشید. فقط یک دیوار مشخص بود. به نظر رویا دیوار کارگاهشان تمیزتر بود.
رو به آن مرد گفت:« این جا باید با رئیستون رو ملاقات کنم؟»
مرد گفت:« برید داخل و منتظر بمونید تا ایشون تشریف بیارند.»
رویا کمی به مرد جدی و اخموی روبه رویش نگریست. می دانست صحبت کردن با این مرد، نتیجه ای ندارد. بنابراین در دلش « بسم الله » گفت و وارد شد. این جا دیگر کجا بود؟ مگر بازداشتگاه بود؟ یک اتاق با دیوارهای تیره و عاری از هرگونه وسیله. ادب و شخصیت رئیس آن جا تا همین حد بود؟ رویا برگشت تا سوالی از مرد بپرسد که در بسته شد و بعد هم کلیدی در قفل چرخید. رویا ابتدا مبهوت و سپس خشمگین به در بسته شده نگریست.
romangram.com | @romangram_com