#مرد_مجهول_پارت_25


رویا سرش را تکان داد. نگهبان به داخل اتاقک رفت و با گوشی تلفن مشغول شد. رویا دوباره نمای شرکت را از نظر گذراند و بعد هم متوجه بیرون آمدن نگهبان شد.

او رو به رویا گفت:« چند لحظه همین جا تشریف داشته باشید تا بیان راهنماییتون کنن.»

رویا گفت:« بله، متوجه شدم.» نگهبان وارد اتاقک شد و رویا منتظر ماند. یعنی او را پذیرفته بودند؟

چند دقیقه بعد مردی کت و شلوار پوش با قدی متوسط را دید که به او نزدیک می شود. رویا سلام داد. او هم جوابش را داد و گفت:« همراه من بیاید.»

رویا سرش را تکان داد و با او همراه شد.

از در که داخل شدند، سمت راست اتاقی بود که مرد رویا را به داخل آن هدایت کرد. تنها وسیله ی آن اتاق، یک میز طویل بود که مردی پشت آن نشسته بود.

او رو به رویا گفت:« وسایلتون رو تحویل بدید.»

رویا متعجب به او و سپس به مرد کنار دستش نگریست.

مرد با دیدن نگاه متعجب رویا خشک و جدی گفت:« به غیر از اون طرحی که قراره ارائه بدید، باقی وسایلتون رو تحویل این آقا بدید.»

رویا با خود فکر کرد:« مگه کلانتریه؟»

رو به آن ها گفت:« واسه چی باید وسایلم رو تحویل بدم؟ اگه لازم باشه این کار رو می کنم؛ فقط می خوام دلیلش رو بدونم.»


romangram.com | @romangram_com