#مرد_مجهول_پارت_24
رویا متعجب پرسید:« چیزی شده آقای فیروزنیا؟»
او نیم نگاهی به رویا انداخت و او را به نشستن دعوت کرد؛ سپس گفت:« می خوام یه کاری رو بهت بسپرم که نمی دونم می تونی از پسش بربیای یا نه. البته من می خوام که بتونی. ولی اگه نتونستی هم مشکلی نیست. اینی که گفتم، به حساب این نذار که این کار مهمی نیست؛ چرا، اتفاقاً خیلی هم مهمه. چون...»
کمی مکث کرد و گفت:« بذار این طور برات بگم. این شرکتی که دفعه بعد باید بری یه شرکت مهمیه که رتبش از ما خیلی بالاتره. تا حالا چند تا طرح به اون جا فرستادیم که با شکست مواجه شده. من طرح های بی نظیری رو برای این بار انتخاب کردم که تو باید اون ها رو ارائه بدی. استخدامت سرجاشه؛ ولی اگه بتونی موفق بشی، پاداش بزرگی پیش من داری. من این طرح ها رو امروز بهت می دم و تو این ها رو کامل و دقیق بررسی می کنی. هرجا هم ایراد داشتی از خودم می پرسی. متوجه شدی؟»
رویا که هنوز کمی گیج بود، تأیید کرد، پرونده را برداشت و از اتاق او خارج شد.
مشغول بررسی طرح بود. می دانست که باید تمام سعیش را در این کار به کار ببندد. مطمئن بود که برای بار نخست این طرح ها را نخواهند پذیرفت؛ پس باید سماجت می کرد. سماجت در عین آرامش و خونسردی و خوش رویی. شاید این می توانست کمک بزرگی به او بکند. آقای فیروزنیا به او گفته بود که رئیس آن شرکت موفقیتش را مدیون هوشش است. او را فردی زیرک و دانا معرفی کرده بود. رویا تمام مدت حضورش در شرکت روی طرح ها کار کرده بود و وقتی هم که به خانه رفته بود، مرتب روی بیانش کار می کرد. سعی در انتخاب مناسب ترین و مؤدبانه ترین کلمات و جملات داشت. باید تمام سعیش را برای حفظ آرامشش به کار می برد. حتی خود را برای بی احترامی آن ها هم آماده کرده بود؛ اما آقای فیروزنیا به او اطمینان داده بود که این اتفاق نخواهد افتاد.
***
بالاخره روز موعود فرا رسید.
رویا از صبح چند بار آیت الکرسی خوانده بود تا بتواند آرامش بیابد و آرامش خود را حفظ کند. خودش آماده بود؛ اما از جانب آن ها هیچ پیش بینی نمی توانست بکند.
از بیرون نگاهی به شرکت انداخت. بیشتر از آن که بزرگ باشد، شیک بود. نفس عمیقی کشید و با گفتن « بسم الله» جلو رفت. فکر می کرد با نگهبان مسن و ریزنقشی رو به رو می شود؛ اما نگهبان آبی پوش، تقریباً جوان بود و استخوان بندی درشتی داشت.
وقتی رویا را دید، پرسید:« بفرمایید، امرتون؟»
رویا بار دیگر نفس عمیقی کشید و در جواب او گفت:« من نماینده ی آقای فیروزنیا هستم. طرح هایی رو برای ارائه آوردم.»
نگهبان اندکی به رویا نگریست؛ سپس گفت:« چند لحظه تشریف داشته باشید. باید هماهنگ کنم.»
romangram.com | @romangram_com