#مرد_مجهول_پارت_23
در هنگام ورود به شرکت، نفس عمیقی کشید؛ سپس داخل شد. تأکید آقای فیروزنیا این بود که او باید با مدیرعامل شرکت ملاقات کند، نه با معاون یا هرکس دیگر. می گفت این را به عنوان یک تجربه، آویزه ی گوش خود کند که امکان دارد دیگران خللی در کار اصلی وارد کنند. می گفت تجربه ی چندین سال کار کردنش این موضوع را به او اثبات کرده است و در نهایت باز هم تأکید کرده بود که طرح ها را حتماً مدیرعامل شرکت باید ببیند.
رویا به دقت مدیرعامل شرکت را زیر نظر داشت تا بتواند پی به شخصیت او ببرد. کار سختی بود؛ اما تا حدودی امکان پذیر بود. طرز صحبت کردن او، سوال هایی که می پرسید و دقتش روی طرح ها، نشان دهنده ی جدیت این مدیرعامل خوش رو در کار بود. رویا پس از ساعتی توضیح دادن از شرکت خارج شد.
آقای مدنی، مدیرعامل شرکت، گفته بود که برای خرید طرح با شرکتشان تماس خواهد گرفت. رویا از این موفقیت راضی و خشنود بود. خدا را هم بابت این موفقیت شکرگزار بود. آقای فیروزنیا هم از کار او راضی بود؛ اما به روی خود نیاورد و با جدیت به او گفت که باید خودش را برای کار بعدی آماده کند.
***
موفق به فروش تعداد زیادی از طرح ها شده بود؛ اما تعدادی از آن ها هم به فروش نرفته بودند. یکی از آن شرکت ها رئیس چشم چرانی داشت که با آن نگاه منفورش به رویا پیشنهاد کار در شرکتش را داده بود؛ ولی وقتی دیده بود که رویا زیر بار نمی رود، از پذیرش طرح ها خودداری کرده بود. رویا هم با کمال میل پذیرفته بود و از آن جا خارج شده بود. نگران توبیخ آقای فیروزنیا بود که او هم به صورت غیر م*س*تقیم کار او را تأیید کرده بود. یکی دیگر از آن ها رئیس بی ادبی داشت که رویا را قبل از هرگونه توضیحی از آن جا بیرون کرده بود. وقتی به آقای فیروزنیا گزارش داده بود، او به رویا گفته بود که این شرکت دشمن آن ها محسوب می شود. حتی رقیب کاری هم نه؛ دشمن.
رویا این همه پیشرفت را باور نمی کرد. احساس می کرد اعتماد به نفسش نسبت به قبل بیشتر شده است؛ حتی شیوه ی بیانش هم نسبت به قبل بسیار پیشرفت کرده بود. این ها را مدیون کار در شرکت آقای فیروزنیا بود. آقای فیروزنیا هم به طور موقت با او قرار داد بسته بود و به او گفته بود که اگر موفق به فروش طرح در شرکت های مهم شود، او را استخدام می کند. تلاش های رویا بیشتر شده بود و به بررسی طرح های پیچیده و دشوار می پرداخت. همه را به عنوان تمرین به خانم صالحی توضیح می داد و او هم تأیید می کرد. خانم صالحی می گفت که اگر همین روند را ادامه دهد، قطعاً موفق خواهد شد؛ همچنین به او گفته بود که بسیار خونسرد و جدی و در عین حال با زبانی خوش توضیح می دهد که این می تواند رمز موفقیتش باشد. می گفت که اگر آن زمان، مانند رویا به ارائه ی توضیحات می پرداخت، حالا یکی از نماینده های ثابت بود.
***
امروز روزی بود که باید برای توجیه به یکی از شرکت های مهم می رفت. کمی مضطرب بود؛ اما پس از این همه تمرین می توانست بر آن غلبه کند. مدیرعامل شرکت مرد مسنی بود که رویا را دخترم خطاب می کرد. رویا احساس می کرد آرامشی که از وجود این مدیرعامل ساطع می شود، او را هم آرام می کند. در سکوت به صحبت های رویا گوش سپرده بود و گاهی هم لبخندهای آرامش بخشی می زد. وقتی صحبت های رویا تمام شده بود، همراه او چای نوشیده بود و کمی هم شوخی کرده بود.
هنگام خروج رویا، به او گفته بود که با آقای فیروزنیا برای خرید طرح تماس خواهد گرفت. رویا با ذوقی فراوان از شرکت خارج شده بود.
***
رویا به اتاق آقای فیروزنیا فراخوانده شد. وقتی وارد اتاق شد، او را دید که متفکر به پرونده ی روبه رویش چشم دوخته است. کمی هم آشفته بود.
romangram.com | @romangram_com