#مرد_مجهول_پارت_22

رویا با دیدن خنده ی سمانه، محکم به بازویش کوبید و گفت:« نخند، نخند دختره ی خیره سر. دخترم دخترای قدیم. والله. مگه دخترم دیدی وسط خیابون بلند بخنده؟ اِ اِ اِ، اومده می گه منو به هزار جور جنس مهمون کن تا شاید ببخشمت. دختره ی پررو.»

سمانه همان طور که می خندید، او را که هنوز غرغر می کرد، به سمت اتومبیلش کشاند.

در طی مسیر، سمانه پرسید:« شرکت چطور بود؟ البته شرکت که خوبه، منظورم اینه که کارت چطور بود؟ البته خودِ کار هم که خوبه، کار تو چطور بود؟»

رویا چشم غره ای به او رفت و پاسخ داد:« خوبه.»

سمانه با لودگی گفت:« واقعاً؟! یادم باشه به دایی جونم بگم بیشتر بهت سخت بگیره. شاید اون تونست تو رو از این هپروتی که بهش دچاری، دربیاره.»

رویا کیفش را با حرص به بازوی او کوبید و گفت:« وای! تو به کی رفتی این قدر وراجی؟ از دیوار صدا در میاد از پدر و مادر تو نه. تو یکی به کی رفتی؟»

سمانه بلند خندید و گفت:« اگه یکم مثل من حرف زدن بلد بودی که حالا کارت گیر نبود جوجه. هه هه هه.»

رویا با حرص نگاهی به او انداخت و خواست چیزی نثارش کند که سمانه گفت:« آ آ آ، بی ادب نشو دختر. بپر بیرون که رسیدیم.»

***

شب گذشته رویا مرتب جلوی آینه می رفت و جملاتی که قرار بود بگوید را تمرین و تکرار می کرد. مطمئن بود اگر در اولین کارش موفق شود، با اعتماد به نفسی که به دست می آورد، انجام کارهای بعدی برایش راحت تر خواهد بود. کمی مضرب بود؛ اما سعی می کرد با توکل بر خدا این اضطراب ها را از خود دور کند. برای موفق شدن باید آرامش خود را حفظ می کرد.

با گفتن « بسم الله» وارد شرکت شد و پس از تحویل گرفتن طرح، گوش سپردن به صحبت های آقای فیروزنیا و دعای خانم صالحی، دوباره از شرکت خارج شد.

در طی مسیر، مرتب دعایی را زیر لب تکرار می کرد. از دست دادن این کار برایش گران تمام می شد. به خاطر این کار، از کار در کتابخانه صرف نظر کرده بود؛ از طرفی هم معلوم نبود پس از آن، می تواند کار دیگری بیابد یا خیر. پس باید تمام سعیش را برای موفقیت به کار می گرفت. فکر کردن به پدرش او را مصمم تر و محکم تر می ساخت.

romangram.com | @romangram_com