#مرد_مجهول_پارت_21
رویا تأیید کرد.
خانم صالحی پس از سروسامان دادن کارهایش به تمرین با رویا پرداخت. خودش هم قبلاً نماینده بود؛ اما آقای فیروزنیا او را اخراج نکرده بود و به جای منشی مسن سابق، او را جایگزین کرده بود. این ها را خودش برای رویا تعریف می کرد. رویا با دقت به حرف های او گوش می داد و در نهایت هم به عنوان امتحان، همه را به خانم صالحی توضیح می داد. این طرح آسانی بود که طبق گفته ی خانم صالحی به راحتی از پس آن برآمده بود.
***
طی چند روز آینده وارد طرح های پیچیده تر و دشوارتری شده بود. شب ها جلوی آینه هم چندین بار آن ها را تکرار می کرد. گاهی هم نزد سمانه، با وجود شکلک هایی که در می آورد، به توضیح می پرداخت و به کارهای او اعتنایی نمی کرد.
در نهایت همه ی درس ها را نزد آقای فیروزنیا پس داد و با تأیید او مواجه شد. قرار بود ابتدا برای توضیح و توجیه به شرکت های رده پایین برود. آقای فیروزنیا به او گفته بود که اگر از پس تمام طرح ها و توضیح آن ها به شرکت ها بربیاید، او را به مهم ترین شرکت ها می فرستد و پس از آن او را به عنوان نماینده ی ثابت استخدام می کند. راه زیادی در پیش داشت. باید تمام تلاشش را به کار می گرفت. بررسی طرح ها برایش دشوار نبود؛ تنها، قسمت توجیحش برای شرکت ها و مجاب کردن آن ها برایش اضطراب برانگیر بود.
مشغول بررسی اولین طرحی که قرار بود ارائه دهد، بود که موبایلش لرزید. مانند کسی که از خواب پریده باشد، تکانی خورد. با دیدن نام سمانه محکم به پیشانی اش کوبید. می دانست که حکم اعدامش توسط سمانه صادر شده است. به کلی قرارش را با سمانه از یاد برده بود. این روزها کم تر فرصت می شد تا به دیدنش برود. فقط دو سه باری سمانه به او سرزده بود. قرار بود تا پایان وقت اداری در شرکت بماند و برای بعد از آن هم با سمانه قرار گذاشته بود. حالا دو ساعت هم اضافه کاری مانده بود و باید سرِ خود را برای بریده شدن آماده می کرد. دوازده تماس بی پاسخ چیزی نبود که از سوی سمانه نادیده گرفته شود.
به سرعت وسایلش را جمع کرد و از شرکت خارج شد. نگاهی به اطراف انداخت. قرارشان جلوی در شرکت بود. نمی دانست سمانه هنوز هم آن جا هست یا خیر. احتمال این که رفته باشد، خیلی زیاد بود.
با برخورد جسمی بر پشت سرش برق از سرش پرید. « آخی» گفت و به پشت سرش نگریست. بله، این ضربه فقط می توانست از سوی سمانه باشد.
رویا می خواست بد و بیراهی نثارش کند؛ اما بعد با یادآوری بدقولی اش پشیمان شد و قیافه ای مظلوم و نادم به خود گرفت.
سمانه با دیدن چهره ی رویا، با حرص گفت:« بیخود واسه من موش بی گ*ن*ا*ه نشو. هیچ توضیحی رو قبول نمی کنم. دیگه هم از این به بعد با توی بدقول قرار نمی ذارم دیگه هم به دیدنت نمیام. حالا هم واسه تنبیه باید من رو به فالوده و بستنی و چند دست لباس و کفش و کیف و شام مهمون کنی تا شاید، اونم شاید بخشیدمت.»
بعد هم با دیدن قیافه ی علامت تعجب شده ی رویا بلند بلند خندید.
romangram.com | @romangram_com