#مرد_مجهول_پارت_19
***
به همراه سمانه وارد شرکت شدند. عده ای سمانه را می شناختند و با او سلام و احوال پرسی می کردند.
رویا به شوخی، آهسته کنار گوشش گفت:« چقدر طرفدار داری؟ اصلاً چرا خودت نمیای این جا کار کنی؟»
سمانه با حرص رویا را به جلو هدایت کرد و گفت:« برو بچه تو کار مردم فضولی نکن.»
رویا خندید و دیگر چیزی نگفت.
پس از اندکی انتظار وارد اتاق مدیرعامل شدند. سمانه با ذوق جلو رفت و با مرد تقریباً مسنی به خوش و بش پرداخت. رویا هم جلو رفت و سلام کرد. آقای فیروزنیا ( دایی سمانه) با خوشرویی جواب سلام رویا را داد و آن ها را به نشستن دعوت کرد.
***
رویا و سمانه عرض خیابان را طی کردند و وارد پیاده رو شدند.
سمانه گفت:« نمی دونی چقدر ازت پیش دایی جونم تعریف کردم! اینقدر که...»
رویا با حرص گفت:« سمانه!»
سمانه خندید. از آن موقعی که از شرکت خارج شده بودند تا حالا هزار بار این جمله را تکرار کرده بود. آقای فیروزنیا موقتاً او را پذیرفته بود. او باید طرح های ارائه شده در شرکت را به شرکت های دیگر می برد و با خوش رویی و زبانی خوش، آن ها را مجاب به خرید طرح ها می کرد. برای رویا که تا حالا در سکوت به کارش می پرداخت، این کار کمی دشوار بود. به همین دلیل کمی اضطراب داشت.
romangram.com | @romangram_com