#مرد_مجهول_پارت_18

سمانه در همان حالتی که بود، گفت:« یه فکری برات داشتم؛ ولی وقتی تو حتی نخواستی با من مشورت کنی، خوب منم بهت نمی گم دیگه.»

رویا خندید و گفت:« قهر نکن خانم خانما. هنوز چیزی مشخص نبود که بخوام بگم. حالا بگو ببینم چه فکری داری؟»

سمانه چشم غره ای حواله ی او کرد؛ سپس گفت:« فکر کنم بتونم یه کاری برات پیدا کنم.»

رویا خودش را جلو کشید و هیجان زده گفت:« خوب؟»

سمانه خندید و گفت:« قیافه رو؟ هنوز که هیچی معلوم نیست. هفته ی پیش داییم اومده بود خونمون. سر حرف که شد، گفت که به یه کارمند جدید احتیاج داره. نمی دونم تا حالا پیدا کرده یا نه. گفتم حالا من باهاش صحبت کنم ببینم اوضاع چطوریه.»

رویا دست هایش را به هم زد و گفت:« این که خیلی عالیه. حالا چجور شرکتی هست؟ چقدر حقوق می ده؟»

سمانه به شوخی قیافه ی متکبری به خود گرفت و گفت:« حالا ذوق نکن. تازه من باید کلی پارتی بازی کنم تا قبولت کنه.»

رویا قندی را که در دستش بود، با حرص به سمت او پرت کرد و گفت:« معلومه که باید راضیش کنی. وگرنه من می دونم و تو.»

سپس به پشتی مبل تکیه کرد و گفت:« نگفتی؛ حالا چه کاری هست؟»

سمانه چایش را برداشت و گفت:« حالا می ری می بینی.»

***

صبح، سمانه به رویا خبر داده بود که با دایی اش صحبت کرده است و او هم می خواهد رویا را ببیند. سمانه می گفت دایی اش در انتخاب کارمندانش دقت و سخت گیری خاصی دارد؛ به همین دلیل است که تا حالا کسی را نپذیرفته است. با این حرفش شعله ی اضطراب را در وجود رویا روشن کرده بود. حالا نمی دانست پذیرفته می شود یا خیر. به شوخی به سمانه گفته بود:« پس تو چیکاره ای؟ راضیش کن دیگه.» با این که هنوز نمی دانست آن جا چه نوع شرکتی است.

romangram.com | @romangram_com