#مرد_مجهول_پارت_17
سمانه تمسخرآمیز گفت:« آخی، بچه هات سربازین یا باید واسه آقاتون غذا بار می ذاشتی؟»
رویا گفت:« اصلاً معلوم هست تو چته؟ بابا من از صبح تا حالا در به در دنبال کار بودم.»
سمانه که حالا تعجب جای خشمش را گرفته بود، رو به روی او نشست و پرسید:« کار؟ کار واسه چی؟ مگه تو کار نداری؟»
رویا بی حوصله گفت:« حقوقش کم بود کفاف نمی داد.»
سمانه گیج و متعجب گفت:« ولی تو که همیشه می گفتی حقوقش مهم نیست و تو عاشق کتابی؟ حالا چی شد؟»
رویا نفسش را صدادار بیرون فرستاد و گفت:« هنوز هم عاشق کتاب هستم. این درست؛ ولی دلم می خواد کاری رو انجام بدم که حقوق خوبی داشته باشه. کتاب همیشه هست و من می تونم بخونم.»
سمانه مشکوکانه پرسید:« چیزی شده؟»
رویا از جواب دادن طفره رفت و به جای آن، گفت:« مامانم کجاست؟»
سمانه با این که کنجکاو بود؛ ولی وقتی بی میلی رویا را دید، گفت:« به من گفتن که می رن خرید.»
رویا سرش را تکان داد و به آشپزخانه رفت. برای خودش و سمانه چای ریخت و به پذیرایی برد. سمانه متفکر روی مبل نشسته بود.
رویا نگاهی به او انداخت، چای را مقابل او روی عسلی قرار داد و پرسید:« چیه؟ تو فکری؟»
romangram.com | @romangram_com