#مرد_مجهول_پارت_16
تا نزدیک های صبح به این موضوع فکر کرده بود و تصمیمی گرفته بود. گرچه دل کندن از، به قول سمانه:« عشقکده»اش برایش سخت بود؛ اما برای کمک به پدر و مادرش چاره ی دیگری نداشت. باید از همین امروز شروع می کرد. باید دنبال کاری می گشت که حقوقش زیاد باشد. باید کمک خرج خانواده اش می شد تا پدرش بتواند کار سبک تری برای خود بیابد. به غیر از او کسی نمی توانست به پدر و مادرش کمک کند. شاید دیگر نمی توانست به کتابخانه برود؛ اما هنوز می توانست مطالعه کند. پس کار جدید نمی توانست مانع رسیدن به علایقش شود. باید از همین حالا شروع می کرد.
با گفتن« بسم الله» از جا برخاست و از اتاقش خارج شد.
***
از صبح به شرکت های مختلفی سرزده بود و فرم پر کرده بود. می دانست که جوابی از آن ها دریافت نخواهد کرد و آن ها او را سرکار گذاشته اند.
ساعت پنج بعدازظهر شده بود. در پارکی نشسته بود و سعی داشت فکرش را آزاد کند تا بتواند درست تصمیم بگیرد. امروز سمانه چندین بار تماس گرفته بود تا بتواند سر از کار او دربیاورد. نمی دانست چه اتفاقی افتاده که از عشقکده اش دست کشیده است؛ اما رویا فرصت توضیح دادن به او را نداشت.
بی حوصله بلند شد و به سمت خانه شان به راه افتاد.
وارد خانه شد و مادرش را صدا زد؛ اما به جای مادرش با چهره ی خشمگین سمانه مواجه شد.
متعجب ازحضور سمانه، گفت:« چی شده؟»
همین جمله برای فوران خشم سمانه کافی بود. سمانه به طرفش حمله کرد، محکم به بازویش کوبید و گفت:« چی شده؟ تازه می گی چی شده؟ دختره ی خیره سر، تو نباید یه خبر به من بدی،آخه من بدونم تو زنده ای یا نه؟ که اگه مرده باشی بیام مراسم ختمت؟»
رویا که از چشمانش تعجب گرد شده بود، گفت:« تو حالت خوبه؟ این مزخرفات چیه به هم می بافی؟»
سمانه که در مرز انفجار بود، غرید:« تو نباید به من خبر بدی چرا تشریف مبارکتون رو نمیارید کتابخونه؟ عشقم عشقم می کردی همین بود؟»
رویا روی مبل نشست و درجواب سمانه گفت:« گرفتار بودم.»
romangram.com | @romangram_com