#مرد_مجهول_پارت_15


پدرش سرش را ب*و*سید و گفت:« آره عزیزم، من سالمم. مگه قرار بود نباشم؟ من نگران تو بودم.»

رویا خودش را بیشتر در آ*غ*و*ش پدرش فرو کرد و زیر لب گفت:« خدایا شکرت. صدهزار مرتبه شکرت.»

***

با وجود یک ماهی که گذشته بود، رویا هنوز هم گاهی به آن اتفاقات فکر می کرد. این که به همین راحتی او را رها کرده بودند، برایش عجیب و شک برانگیز بود.

مادرش هنگام خروج او از خانه، پس از کلی دعا و صلوات او را راهی می کرد. مادر بود و نگران. پدرش هم به سفر رفته بود.

صدای ضعیف گریستن، رویا را به خود آورد. نگران از روی تخت برخاست و به سراغ مادرش رفت. او را دید که روی تخت نشسته است و می گرید. رویا او را در آ*غ*و*ش گرفت و با نگرانی از او پرسید که چه اتفاقی افتاد است.

مادرش اشک هایش را پاک کرد و گفت:« نگران پدرتم رویا. چقدر باید توی مسیرهای خطرناک بار ببره؟ امروز... امروز...»

دوباره صدای گریه اش بلند شد. رویا جلوی مادرش زانو زد، دست های او را در دست گرفت و گفت:« چی شده مامان؟ برای بابا چه اتفاقی افتاده؟»

مادرش دستپاچه گفت:« نه نگران نباش. چیزی نیست. امروز بهش زنگ زدم، چند بار هم زنگ زدم جواب نداد. تا این آخری رو جواب داد. از صداش فهمیدم یه اتفاقی افتاده. با هزار زور و زحمت از زیر زبونش حرف کشیدم تا این که گفت تصادف کرده.»

سپس سرش را رو به آسمان گرفت و گفت:« خدا رو شکر. صدهزار مرتبه شکر که طوریش نشده. گفت تا دو روز دیگه برمی گرده.»

رویا برخاست و به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید و به فکر فرو رفت. باید به پدر و مادرش کمک می کرد. اما چطور؟ حقوق خودش از کتابخانه هم به قدری نبود که بتواند کمک خرج باشد. نهایتش می توانست خرج روزانه ی خود را دربیاورد. این گونه نمی شد. باید فکری اساسی می کرد.


romangram.com | @romangram_com