#مرد_مجهول_پارت_14
رویا در جواب مرد تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد؛ اما هم چنان بی حرکت ایستاد.
مرد که از حرکات رویا کلافه شده بود، گفت:« زود باش برگه رو بده دیگه.»
رویا دو بار آب دهانش را فرو داد و با صدای لرزان و ضعیفی گفت:« بعدش چی می شه؟»
مرد با اخم هایی درهم به رویا نگریست که رویا ادامه داد:« منظورم... منظورم اینه که، بعد از این که این برگه رو گرفتید... با من... بامن چی کار می کنید؟»
مرد کلافه دستی در موهایش کشید و گفت:« حوصله ی این اراجیف رو ندارم. برگه رو رد کن.»
رویا کیفش را محکم تر در آ*غ*و*شش فشرد که این حرکتش از چشم او دور نماند. پوزخندی زد و رو به آن دو گفت:« کیف رو برام بیارید.»
رویا وحشت زده به نزدیک شدن آن دو می نگریست. چند قدم به عقب برداشت؛ اما دستش توسط یکی از آن ها کشیده و کیف توسط دیگری ربوده شد. کیف در اختیار مرد قرار گرفت و او هم مشغول باز کردن آن شد. هنوز بازویش در اختیار یکی از آن ها بود. سعی می کرد ترسش را کنار بزند؛ اما موفق نبود. نمی دانست در این زمان، پدرش کجاست.
مرد برگه را بیرون آورد و دقیق به آن نگاهی انداخت. رویا با خود فکر می کرد که چه چیز آن کاغذ سفید را بررسی می کند؟ اما بعد فهمید که حتماً او می تواند تفاوت بین یک برگه ی معمولی با آن برگه ی خاص را بفهمد.
مرد پس از اطمینان با رئیسش تماس گرفت، به او اخبار را گزارش کرد و در نهایت سوالی پرسید که قلب رویا را لرزاند:« قربان با این دختر چی کار کنیم؟... بله... بله فهمیدم.»
تماس را قطع کرد و به رویا نزدیک شد. رویا وحشت زده به او نگریست و با صدای لرزانی گفت:« چرا... چرا می خواید منو بکشید؟ من که برگه رو بهتون دادم.»
مرد سرش را روی صورت رویا خم کرد و گفت:« پدرت خیلی نگرانت بود.»
چشمان رویا از ترس گشاد شد. مرد به آن دو اشاره ای کرد و هر سه نفرشان به سمت اتومیبل رفتند، سوار شدند و از آن جا دور شدند. رویا با قلبی که داشت از سینه بیرون می زد و با پاهایی لرزان، شروع به دویدن کرد تا به سراغ پدرش برود. یعنی آن ها بلایی... نه حتی فکرش را هم نمی توانست بکند. هنوز به انتهای جاده خاکی نرسیده بود که صدای آشنایی را شنید که نامش را صدا می زد. برگشت و با دیدن پدرش به سرعت به سمتش دوید. در آ*غ*و*ش او فرو رفت و همان طور که اشک می ریخت، گفت:« بابا... باباجونم... شما... شما سالمید؟»
romangram.com | @romangram_com