#مرد_مجهول_پارت_13


هر چه به پدرش اصرار کرده بود که همراهش نیاید، پدرش نپذیرفته بود. گفته بود به طور نامحسوسی او را تعقیب می کند.

حالا رویا در تاکسی نشسته بود و تمام فکر و ذکرش پدرش بود. می ترسید آن ها پی به وجود او ببرند. کف دستانش را از اضطراب به هم می مالید و پاهایش را مرتب تکان می داد.

با صدای راننده ی تاکسی به خودش آمد:« خانم رسیدیم.»

رویا که تازه متوجه اطرافش شده بود، پرسید:« همین جاست؟»

راننده گفت:« بعد از این یه جاده خاکیه که شما باید از اون بگذرید. من دیگه نمی تونم برم اون جا. راستش این جا خیلی پرته. متوجهید که؟»

رویا که خودش به حد کافی اضطراب داشت؛ حالا حرف های راننده به استرسش دامن می زد. بیشتر از خودش نگران پدرش بود.

کرایه را حساب کرد و پیاده شد. نگاهی به اطراف انداخت. خبری از پدرش نبود. با پاهایی لرزان مسیر خاکی را طی کرد و به جایی که به او گفته شده بود، رسید.

رو به آسمان گفت:« خدایا هستی؟ باش. مراقبم باش. تو الان فقط می تونی کمکم کنی.»

صدای نزدیک شدن اتومبیلی را شنید. آب دهانش را به سختی پایین داد و در دل خدا را صدا زد. اتومبیل با فاصله ی یکی دومتر از او ایستاد. سه نفر از آن خارج شدند. رویا قدمی به عقب برداشت. قلبش داشت از سینه اش بیرون می زد. مردی که جلوتر از دو نفر دیگر می آمد، همانی بود که از او سوال می پرسید. رویا کیفش را در آ*غ*و*شش فشرد و باز آب دهانش را فرو داد.

مرد به فاصله ی چند قدم از او ایستاد و گفت:« برگه رو آوردی؟»

رویا با خود فکر کرد که این مرد باید همه کاره ی رئیسش باشد. اصلاً حالا و در همچین موقعیتی چه اهمیتی داشت که او کیست؟ مهم این بود که ممکن بود تا دقایقی دیگر به دست همین مرد کشته شود.


romangram.com | @romangram_com