#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_99


-عزیزم خواب موندیم.دیشب...

دامون لبخندی بی جانی زد ومیان ه کلامش پرید:چند شبه نخوابیدم..

-اره مخصوصا" دیشب.

و خنده ی بلندی سر داد، خنده ای که به دل دامون نمی نشست.

-عزیزم..عزیزم ما که امشبم با همیم.

اما دامون دوست نداشت امشب را با نگار باشد، شاید دچار عذاب وجدان هم شده بود؟! و یا شاید...خودش هم نمی دانست چه مرگش شده.

-من امشب مهمونم همین الان مادرم زنگ زد باید برم.

-چه حیف دامون..نمیشه نری؟

دامون اما داشت از این لحن پر عشوه دچار تهوع میشد:مادرم زن سختگیریه باید برم.

-یعنی من برم؟

غزل هم همیشه لبهایش را موقع ادای کلمات اینچنینی جمع میکرد، اما غزل لبهایش هم دلفریب بود

-حاضرشو زنگ بزنم اژانس، منم زودتر باید برم.

نگار ناراحت بود اما سعی کرد این ناراحتی را جلوه ندهد،

با غزل قرار داشتند.مجبور بود بازهم فروشگاه را به رشید بسپارد و همین باعث اعتراض رشید شد، اما او با عجله و بی توجه به غرغرهای رشید از در فروشگاه بیرون زد و خود را به رستوران فردوسی محل قرارشان به صرف ناهار رساند.


romangram.com | @romangram_com