#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_98
-معلومه نه؟ چرا می پرسید؟
-اخه امار رفت و امدای بیماراتون و دارید.
و او فقط امار رفت و امد بیمارانی مثل شمیم را داشت و ان واژه ی خودکشی که باعث شده بود ، بیمار به این وضعیت دچار شود، مثل مرد چهل ساله بستری شده در اتاق کناری، که با وجود یک زندگی شیک دست به خودکشی زده بود، زن داشت و دختر و پسری دانشجو، همیشه برایش سوال بوداین ادمها چرا دست به خودکشی میزنند.
-اقای دکتر شما حالتون خوبه؟
سعید به خودش امد:بله..بله..
-من قبلا" همیشه میومدم اما یه ماموریت کاری بهم خورد رفتم خارج از ایران، اینه که الان برگشتم، هرروزم زنگ میزدم داداشش و احوالشو می پرسیدم.
دکتر پوزخندی زد به نام برادری که بی شک برادر نبود.
************************
بی هیچ انگیزی بعد از کمی قدم زدن در خیابان به خانه رفت.کلید خانه را انداخت و داخل شد.نگاهی به دور تا دور خانه انداخت.غزل انقدر ارزشش را نداشت، اصلا" شاید نیت این دختر همین باشد، شاید تیغ زن است از این فکر در مورد غزل حسابی عصبانی شد، شک نداشت نیت غزل همین است با عصبانبت از جا برخاست و بطری مشروب را از کابینت در اورد.
حتی نای لیوان برداشتن هم نداشت دلش پر بود از شک به غزل. . به خود و خام شدنش لعنتی فرستاد،غرایزش بیش از همیشه بود و با همه ی تلاشش نتوانست از دعوت نگار بگذرد.نگار که امد سعی کرد هوس دلش را از بودن با غزل سرکوب کند و دل به دل نگار دهد و با در اغوش کشیدن تن نگار حال خرابش را سامان دهد، تا صبح نخوابیدند و هر دو از شدت خوردن زیاد نای بلند شدن نداشتند و همانجا روی همان تخت دونفره اتاق و در اغوش هم تا شب خوابشان برد.
نزدیک 7 غروب بود که تازه از خواب بیدار شد، نگاه به تن نیمه برهنه ی خودش و تن در اغوشش انداخت ارام طوریکه نگار بیدار نشود او را از اغوشش جدا کرد و از اتاق خارج شد.چشمش به گوشی موبایلش خورد که روشن و خاموش میشود، با دیدن نام عزل به خاطر اورد گوشی اش روی سکوت بوده.
تماس قطع شد و صفحه پیامهایش حاوی چند پیام از غزل پیامها همه در مورد جواب ندادن و از دستم ناراحتی؟ و این قبیل پیام بود اما پیام اولی متن جالبی داشت و برای دگرگون کردن حالش کافی بود.
-دامون باورکن فکر نمیکردم داداشم این شرط مسخررو بزاره از دیشب تاحالا همش ترس داشتم نکنه تو دچار سوتفاهم بشی و نکنه به من و عشقم شک کنی، دامون من دوست دارم و همه جوره پات ایستادم، توام به داداشم بگو شرطشو قبول کردی تا خیالش راحت شه، ولی لازم نیست شرطشو عملی کنی، دوست ندارم به داداشم دروغ بگم، اما واسه عشقم که تویی اینکارو میکنم،
دامون با تعجب به متن پیام غزل نگاه کرد، این پیام را باور داشت، دوست داشت که متن پیام را باور کند، زود باوز نبود اما غزل را باور داشت، حالا غزل جلوی چشمانش همان دختره زیبارو و دلفریب بود، همان دختری که وقتی میخندید هوس میکرد دستش را توی چاله گونه ایش فرو کند.
صدای نگار را که شنید، از متن پیام دل کند،نگار با عشوه به سمتش امد،
romangram.com | @romangram_com