#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_97


-چی فکر کردین؟

-این شرط منه، غزل و میخوای بفرما، نمی خوایم مارو به خیر وشما رو به سلامت.لازم نیست الان جواب بدی، برو روش فکر کن و هروقت نتیجه گرفتی خبرمون کن، یادتم باشه خیلی فرصت نداری، من به زودی دست خواهرمو میگیرم و از ابن شهر میرم.

دامون نگاهی به سر پایین غزل انداخت و بی حرف و حتی یک خداحافظی رفت.

فروشگاهی که در ان کار میکرد ارثیه ی پدری بود و متعلق به همه خانواده که در اختیار برادرشان قرار داه بودند.خانه ای داشت که شاید کمی قدیمی بود اما مکان و متراژ خوبی داشت و قیمتی مناسب، تمام سرمایه اش همین خانه بود و کلی برای خریدش زحمت کشیده بود، چند ماه بیشتر نبود که از مستاجری خلاص و ساکن جدید این خانه شده بود.این خانه که همه ی سرمایه ی شخصی اش محسوب میشد.امکان نداشت از خانه اش بگذرد حتی برای غزل؟

سعید به سمت اتاق شمیم حرکت کرد، انگار این زن خیال نداشت واکنشی از خود نشان دهد، شاید هم دوست نداشت به ازن زندگی برگردد، با توجه به سنش انتظار به هوش امدنش میرفت، اما همه چیز غیر قابل پیش بینی بود.

-دکتر,شمیم صادقی یه ملاقاتی داره، هرچی بهش میگم الان وقت مناسب نیست ، بازم اصرار داره با شما حرف بزنه.

-ملاقاتی مصر؟! چه عحب فکر میکردم وجودش واسه کسی مهم نیست.

-چی بگم، میخواین ببینینش.

-اره حتما".

پرستار از این همه مهربانی وقت گذاشتن دکتر تعجب کرد، اما سعی کرد اهمیت ندهد. دکتر به سمتی که پرستار اشاره کرد نگاه کرد، زن جوانی در حالیکه به شدت و عصبی طول سالن را طی میکرد همراه شمیم معرفی شد.پرستار دکتر را به او معرفی کرد، دکتر تنها به نسبت او شمیم می اندیشید.و این سوال بعد از سلام شد اولین جمله و اغاز صحبتهای ان دو.

-شما چه نسبتی با شمیم صادقی دارید.

-دوستشم اقای دکتر.

-چه دوست جالبی.چند ماهی میشه که ایشون بیماره منن اما یادم نمیاد کسی ملاقاتش اومده باشه.

-شما تمام روزتون و توی بیمارستانید؟


romangram.com | @romangram_com