#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_95


، غزل از در اشپزخانه بیرون امد،سینی چای در دستش بود و جلوی دامون خم شد.یقه ی شل تونیکش و این خم شدن باعث شدن تا تن سفیدش جلوه کند و نه تنها سعی در حفظ پوشش نداشت، بلکه عمد در رفتارش نیز کاملا" مشخص بود.

-غزل بهتره بشینی.

دامون نگاهی به اخمهای در هم فرید کرد و با ز هم باجابه جای کردن تنش روی مبل سعی کرد کمی از سنگینی حبس شده توی تنش را کم کند.

غزل ارام روی مبلی نزدیک دامون نشست،فرید سعی داشت جمع را در دست بگیرد:خب دامون خان نگفتی چرا تنها اومدی؟

کتش را کمی مرتب کرد و خونسرد جواب داد:خانواده راضی نیستن، اینه که مجبور شدم تنها بیام.

-شما غلط کردی تنها اومدی، اصلا" به چه حقی اومدی؟

دامون سعی داشت در برابر لحن تند فرید خونسردی اش را حفظ کند:من به غزل علاقه دارم، فکر کنم کافیه.نه؟

-معلومه که نه، من قراره خواهرم و تک وتنها تو این شهر غریب جا بزارم.به چه اطمینانی بدمش دست تویی که ممکنه هر ان فیلت یاد خانوادت بندازت و خواهر بدبخت منم اواره شه.اون وقت کی جواب میده؟ هان..منم که نیستم دستشو بگیرم.

-من بهتون قول میدم.

-قول تو به چه دردم میخوره مردک.

-داداش توروخدا.من به دامون اطمینان دارم.

فرید نگاهی میان غزل مضطرب و دامون سرسخت انداخت:ولی من اطمینان ندارم.تازمانی ام که اطمینانم جلب نشه مخالف این ازدواجم.

-چطور اعتمادشما جلب میشه؟

-هروقت با خانواده ت بیای.


romangram.com | @romangram_com