#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_94
پر از حسهای گنگ و با چاشنی بی حوصلگی حاضرشد واز خانه بیرون زد.
با دستهای لرزان که خود دلیلش را نمی دانست دست روی زنگ قرار داد.مدتی به انتطار ایستاد تا در باز شد،نگاهش روی مرد جوانی ثابت شد،تنش یخ کرده، سرانگشتانش عرق کرده بود، در واقع دیدن مرد رو به رویش این حالات در تضاد هم را شکل داده بود، گل و شیرینی در دستش را کمی جابه جا کرد، چرا فکر میکرد غزل در را باز میکند؟
نفس عمیقی کشید:سلام، من دامونم.
مردجوان اخمی به پیشانی راند و با لحن نه چندان خوشایندی گفت:تنها اومدی؟
-با اجازتون.
-اونوقت چرا؟
-اجازه میدید بیام داخل.
مرد جوان کنار رفت و دامون با قدمهای نامطمئن پا به ان خانه گذاشت.از حوض قدیمی وسط حیاط عبور کرد و نزدیک پله های ورودی ایستاد.نگاهی به چهره ی در هم ریخته ی مرد نااشنا انداخت و گفت:شما اول بفرمایید.
-برو تو، لازم نکرده مودب بازی در بیاری.
دامون نگاهی به چهره حالا عصبانی شده ی مرد کرد و بی حرف درورودی را باز کرد و داخل شد.با دیدن غزل که یک تونیک بلند و شلوار به تن کرده و چهره اش رابه طرز زیبایی ارایش کرده و لبخند دلفریبی به لب داشت، نفس در سینه اش حبس شد.غزل با خوش رویی به سمتش امد و دستانش را به سویش دراز کرد، دامون دستش را میان دست گرم غزل قرار داد و تنش گرم شد از این گرمی.
-سلام.
دامون مات شده جواب داد:سلام.
صدای اهمی از پشت سرش باعث شد به خودش امده و بادستپاچگی به سمت مبلهای وسط پذیرایی برود.شاید شرم هم سرش میشد؟!روی اولین مبلی که دید نشست و مرد جوان نیز کنارش قرار گرفت
-راستی یادم رفت معرفی کنم برادرم فرید.
نگاهی به برادر غزل کرد، کتش را کمی مرتب کرد ودر جایش جابه جا شد، میخواست کمی از جو موجود کم کند.
romangram.com | @romangram_com