#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_93
خسته بود، فشار روحی بدی را تحمل کرده بود.درواقع مدتهابود که فکر میکرد یک جایی از زندگی اش.مردش مشکل دارد، تا دیروز که بعد از مدتها داوود را راضی کرده بود به خرید بروند و در کمال تعجب متوجه داوود به اتاقشان رفت، حسش رنگ شک گرفت،مخفیانه به مکالمه ی همسرش گوش کرد.حرفهای انطرف خط را نمی شنید و تنها می دانست داوود با مادرش برای این خرید مشورت کرده و ظاهرا" مادرش ابراز مخالفت نموده،بود.دعوای دیروز انها دقیقا" به همین دلیل بود اما چیزی که باعث شد ساغر قهر کند و به خانه ی پدری بیاید خاطرات شمیم بود، او معتقد بود با شمیم فرق دارد، محکم است و اجازه نخواهد داد کسی در زندگی اش دخالت کند، حتی اگر ان شخص عمه اشاه ش باشد.
کلید در را که انداخت مادرش با نگرانی به استقبالش رفت.
-دخترم چیکار کردی؟
-سلام مامان .
-سلام دخترم، عمه ات زنگ زد و یه چیزایی گفت، تو رفته بودی اونجا؟
-نباید میرفتم، مامان من اجازه نمیدم کسی زندگیمو خراب کنه، چه عمه ام چه هر کس دیگه ای.
-معلومه چی میگی؟
-اره معلومه، مامان من یه بار جدا شدم اگه دوباره جدا شم این جماعت تفم تو روم نمیکنن، باور نمیکنن من تو هردوازدواجم مظلومانه شکست خوردم.
-اخه مشکلاتتو چه ربطی به عمه داره؟
-باز که دنبال ارتباطید، بابا این عمه خانوم دوست داره بچه هاش بی اجازش اب نخورن ولی کورخونده، من داوود و ادم میکنم.
-میخوای چیکار کنی؟
-بعد میگم.
*****************
روزخواستگاری به مادرش زنگ زد.میترسید بی مادرش اقدامی کند،اما او اب پاکی را روی دستش ریخته و گفت که به هیچ عنوان حاضرنیست در این مراسم شرکت کند، در دوراهی بدی قرار داشت،حاضر نبود غزل را ازدست بدهد و از طرفی مادرش را چه میکرد؟ او با همه ی یه تازی هایش یاد گرفته بود از مادرش اطاعت کند، فکر کرد الان تنهایی به خواستگاری برود و بعد مادر را به نحوی راضی میکند.
romangram.com | @romangram_com