#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_92

چشمان زن حالا دیگر پر از خودخواهی شده بود، عصبانیت و خودخواهی کنار هم چه می ساخت؟، دیگر نقش بازیکردن فایده نداشت:اره بهش زنگ زدم، لابد بهت گفته چی بهش گفتم، دختره ی خیابونیه هرزه.

دامون از لحن مادرش اشفته شد و با عصبانیت از روی مبل بلندشد:معلومه چی میگمی مادری، اون دختر فوق العادس، چطور دلت میاد این وصله ها روبهش بچسبونی.

-د..اگه خوب بود که با دوست نمیشد.

-منظورون چیه؟

-فکر نکن چون به روت نمیارم یعنی از هیچی خبر ندارم، اتفاقا" خوب میدونم داری تو اون خونه چه غلطی میکنی،فکر کردی نفهمیدم چرا خوته ی مجردی گرفتی؟ هان، واسه هرزگی، واسه خطا رفتن.

-اره واسه هرزگی و خطارفتن، ولی اگه خطا رفتم مادرمن، گل من چرا بهم تذکر ندادی.معلومه می دونستم میدونید خودم اون روز مستقیم بهتون گفتم.پس حساب بی حساب.

این پسر شرم یاد نگرفته که حالا به کار ببرد، با بی خیالی از هرزگی اش میگفت و مادر بی خیال ترش تنها به جزییات توجه میکرد.

-چون گفتم جوونی بزارم واسه خودت جوونی کنی.

-حالا من از این جوونی کردن خسته شدم و میخوام زن بگیرم.

-اره زن بگیر یه زن درست، یکی که من تاییدش کنم، نه یکی مثل شمیم که بی خانواده بودنشو با کاراش نشون میداد.

-مادره من قصه ی شمیم و غزل فرق داره، غزل دختر فوق العاده ای.

-بی من برو خواستگاری، خیالتم راحت اون دختر خیابونی قبول میکنه.

-مادری...

-حالا کارت به جایی رسیده واسه یه دختر خیابونی سر من داد میکشی برو گم شو از این خونه بیرون نمی خوام ببینمت.

دامون عصبی خانه را ترک کرد، میدانست این عصبانیت مادر تنها به خاطر خواستگاری او نیست، لابد بین او وساغر چیزی شده بود.ظاهرا" بد زمانی را انتخاب کرده بود.

romangram.com | @romangram_com