#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_91


و با تندی از ان خانه بیرون رفت.باز کردن در شد همزمان باورود دامون.سعی کرد با نادیده گرفتن دامون به راه خود ادامه دهد اما صدای دامون باعث شد سرجای خود بایستد.

-حالت خوبه ساغر؟ چرا گریه میکنی؟

هق زد و رو به پسرعمه اش گفت:از من به تو نصیحت اگه خواستی زن بگیری به زنت بگو مادر نداری.چون سر ماه زنت میزاره میره شایدم عاقبت بشه خودکشی..

این را گفت و بی حرف دیگری قدم تند کرد و از ان مکان رفت.دامون متعجب از حرفهای او شانه ای بالا انداخت و به داخل خانه رفت.مادرش را دید که عصبی و اخم به چهره رانده روی مبل نشست، برایش عجیب بود که صدای زنگ را نشنیده و یا شاید نخواسته اهمیت دهد.

سرفه ای مصلحتی کرد:مادری خوبی؟

توران سر بلند کرد و لبخند تصنعی به لب راند.

-فدای تو پسر گلم.کی اومدی مادر؟

-همین الان اومدم.چیزی شده؟

-نه چرا پسرم؟خیر باشه کاری داشتی اومدی؟

این جمله را گفت تا موضوع بحث و حال و هوا عوض شود و ظاهرا" هم موفق شده بود.چرا که دامون مردد شده به مادرش نگریست، در واقع نمی دانست از کجا شروع کند و چه بگوید، عاقبت فکر کرد بهتر است درمورد مراسم صحبت کند:مادری واسه چهارشنبه اماده اید دیگه؟

به وضوح رنگ پریده مادرش را دید:ا..اره..چطور مگه؟

-باهاشون تماس گرفتید.

مادری حسابی هول کرده بود و دستپاچگی اش چیزق نبود که از چشمان دامون دور بماند:باشه زنگ میزنم، فعلا" وقت نکردم.

از این حرف مادری جاخورد، پس غزد چه گفته بود:اما مادری من شنیده ام شما به غزل زنگ زدید.


romangram.com | @romangram_com