#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_88

به صورت هردو نگاهی کرد، چشمها عادی بودند، شادی نمی دید اما غم هم نمی دید.

-دکتر حال بیمار ما چطوره.

-بیمار شما؟ بیمار شما کیه؟

به وضوح می دانست اینها همراهان شمیمی صادقی هستند.پرستار او را در جریان قرار داده بود.

-من همسرش هستم.خوب میشه؟

این جنس پرسیدن را می شناخت از ان جنس ها بود که سوال کننده دوست داشت نه بشنود.

******************

صدای زنگ گوشی اش بلند شد.با دیدن نام غزل شادی همه ی وجودش را گرفت با خوشحالی دکمه ی سبز گوشی اش را زد اما صدای غزل و لحنش حال خوشش را ناخوش کرد،نگران شد:چیزی شده؟

-من مجبورت کردم بیای خواستگاریم؟ اره من مجبورت کردم؟

غزل بود که بغص داشت و لحن تند، غزل بود که عوض شده حرف میزد؟

-حالت خوبه غزل چی شده.نمی فهمم چی میگی؟

-بایدم نفهمی، اخه من که اخرش اینه از ایران برم.تو ام با فکر خودت تصمیم گرفتی بیای خواستگاریم.

از لحن تند و بلند غزل حسابی شوکه بود:اخه عزیزدلم بگو چی شده؟ تا توضیح بدم.

-امروز مادرت زنگ زد و هر چی از دهنش در اومد بهم گفت.می گفت من مجبورت کردم بیای خاستگاریم.

-این حرفها چیه عزیزم من با میل خودم اومدم خواستگاریت.

romangram.com | @romangram_com