#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_87
ماماماماماماماسوختم ما برشتم که دیشو نومه نوشتم آی تاکسی بیا شوفر برو مال اندیمشکم
هان جونوم ماشالله تو جونوم تو برو
آی مو خرمایی چشم عسلی دختر اهوازی ، تموم هستی ام کردم فدایت فدای اون دو چشمون قهوه ایت ،
آخ فدای اون دو چشمون سیاهت آخ ماسوختم...
-صبر کن صبر کن اخری این چشاش چه رنگه.
-این مثله تو هیزه با صد نفره هر کدومم چشاشون یه رنگ بوده، عین دوست دخترای تو.
دامون با خنده دنبال رشید افتاد و رشید در حالیکه به شدت می خندید ادامه داد:آهان، شُلش نکن، بیا، بدو،بدو،بدو، ماشاالله.
دکتر از اتاق عمل خارج شد.دو بیمار با شرایط مشابه را عمل کرده بود، می دانست بیرون از این اتاق همراهان بیماران انتظارش را میکشند.هنوز قدم اول را بیرون نزاشته که هجوم همراهان به سمتش باعث واکنشش شد: اروم لطفا" یکی یکی.
مرد جوانی به حرف امد:ما همراه رضا شریفی ایم، حالش چطوره.
-فعلا" نمیشه نظر قطعی داد، بعد از 72 ساعت از گذشت عمل میشه راحتتر نظر داد، تنها میتونم بگم عمل موفقیت امیز بودهباز همهمه ی حاصرین بلند شد.دکتر سری چرخاند تا شاید اشنایی از شمیم و یا سوالی در مورد او بپرسد، بی شک نزدیکانش که زیر برگه را امضا کرده بودنداز تاریخ عملش با خبر بودند و این عجیب بود که این زن مشتاق و ملاقات کننده نداشت.
-خانم عظیمی، شمیم صادقی همراه نداره.
-نه همسرشون و برادرشون هردو تماس گرفتن و حالشو پرسیدن اما حضور نداشتند.البته گفتن خودشونو میرسونن،حتی ساعت عملم پرسیدن.
دکتر تنها به فکر فرورفت.باید امروز را زودتر میرفت اما تنها به شوق دیدار این خانواده در بیمارستان ماند.
بلاخره برادر و همسرش امدند.به دو مرد جوان روبه رویش نگاه کرد، این اولین بار بود که او به ملاقات خانواده ی بیمارش میرفت.شهریار و داوود با دیدن دکتر به سمتش رفتند، گرم سلام و احوالپرسی کردند، دکتر سعی داشت عادی جواب بدهد.
romangram.com | @romangram_com