#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_83
دامون با خوشحالی به مادرش خیره شد و باهیجان گفت:میخوام ازدواج کنم.
رنگ چهره ی توران خانم پرید به وضوح خشم در چشمانش نشسته بود ولی با این حال سعی داشت عادی برخورد کند:با کی..پسرم؟
-با غزل همون دختر که تو مهمونی دیدینش.
توران خانم هول کرده بود اما با این وجود سعی کرد قافیه را نباخته و خیلی عادی جلو برود:میخوای..با غزل ..ازدواج کنی؟
-اره.از دید شما اشکالی داره.
-نه..نه..اصلا"..خیلی ام خوبه.
و این اصلا" از دید او خوب نیود اما ترجیح داد اینبار عاقلانه رفتار کند.
-پس چهارشنبه رو واسه خواستگاری تعیین میکنم.
-اما بی تحقیق که نمیشه؟
-اره من تحقیق کردم، همه چی کامل و بی مشکله.
و خودش می دانست که اصلا" این چنین نیست.
-اما انقدر زود که نمیشه.
-نکنه راضی نیستید؟
-این چه حرفیه پسرپ فقط میگم خیلی عجله نکن.
romangram.com | @romangram_com