#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_82

سال که به اواخر خود می رسید و نزدیک سال نو کارکنان این بیمارستان هم مانند اکثر ایرانی ها انگار دنیای کار خود را فراموش کرده و به فکر از زیر کار در رفتن و مرخصی بیشتر بودند، اصلا" انگار همه جا تعطیل بود و جمعیت اواره ی خیابان.

سعید کاویانی اما بیشتر اوقاتش را در بیمارستان میگذراند، حتی پیش می امد که جای همکارانش را گرفته، شیفت می ایستاد.از تحقیق کردن روی بیماران کمایی که مربوط به رشته ی تخصصی اش بود لذت میبرد، یکی از رویاهای کاریش به هوش امدن یک بیمار کمایی بود، چیزی که در این چند سال فقط چند مورد نادرش را دیده بود،

وضعیت تمام بیماران بستری را بررسی کرد.به تخت شمیم صادقی رسید، طبق گزارشات شب گذشته دچار خون ریزی شده و این وضعیت همچنان ادامه دارد.با توجه به معاینه ای که از بیمار انجام داد متوجه کم شدن هوشیاری و وضعیت نابسامانی جسمیشد، باید با خانواده اش تماس میگرفت، تا رضایتنامه ی عمل را امضا کنند.مرگ مغزی یا مرگ کامل با توجه به وضعیت بیمار هر لحظه امکان پذیر بود.

***********************

به خانه ی مادرش رفت تا با او در مورد ازدواج با غزل صحبت کند.صبح زود بود و این حضور بدموقع در نظر توران خانم عجیب به نظر می امد ..برای همین نگران به استقبال پسرش رفت.

- خوبی پسرم؟

-سلام مادری چی شده، هول کردی؟

-این موقع صبح سابقه نداشته بیای مادر.

-اهان، بده خواستم صبح زود بیام و حالتونو بپرسم.

توران خانم که از لحن شادپسرش تاحدودی خیلاش راحت شده بود، با خوشحالی از او به داخل خانه دعوت کرد.روی مبل روبه روی هم نشسته بودند.

-صبحونه برات بیارم.

-نه مادری صبحونه خوردم، بشینید باهاتون حرف دارم.

توران خانم که نیم خیز شده بود در جای خود نشست:پس چیزی شده؟

-چیز بدی نیست.در واقع یه خبر خوب؟

-چی؟

romangram.com | @romangram_com