#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_81


صدایش بغض داشت و میان کلمات هق میزد:دامون داداشم میگه باید اماده شم و از ایران بریم.

-چی؟

دامون تقریبا" فریاد زد:چی داری میگی واسه خودت؟

-من نمیگم داداشم میگه.

-خب بگو نمیام.

-گفتم میگه نمیتونه تنها منو جا بزاره.خیالش راحت نیست.

-یعنی چی؟

-خب حق داره من اینجا تک و تنها چیکار کنم؟ تا چندروز دیگم این خونه فروخته میشه و حتی اواره میشم.

-مگه میشه.سهم تو بگیر و اینجا یه زندگی خوب تشکیل بده.

-معلومه چی میگی؟ هق زد و ادامه داد:من به امید توئه که می خوام بمونم.

دامون تازه داشت معنی کلمات به زبان اورده ی دختر را می فهمید اما سعی داشت خیلی خود را دانا جلوه ندهد:امیدمن؟

-اگه تو بیای خواستگاریم داداشم خیالش راحت پیشه.

دامون حالا دیگر کامل منظور دختر را متوجه میشد.نگاهی به چهره ی پر از بغضش انداخت محال بود بتواند دلش را بشکند، بی اراده و مسخ شده، بی توجه به هر چه پیش اید گفت:کی بیام؟

لبخند روی لبهای دختر نشست و چشمانش را برق شادی گرفت:هروقت که دوست داشتی بیا.


romangram.com | @romangram_com