#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_80

وگرنه پيشِ کائنات ٫ زمين مثل يه ارزنه...

فضای شب بیمارستان در بخش ای سی یو همیشه غرق در سکوت بود.دکتر کشیک تازه به ان بیمارستان منتقل شده بود، اتاق به اتاق وضعیت بیماران را بررسی میکرد، نگاهی به بیمار خوابیده روی تخت در اتاق شماره ی3 انداخت،پرونده ی او را که خواند و علت امدنش را خودکشی خواند .مات به چهره ی رنگ پریده و تن مچاله شده ی زن روی تخت نگریست، این زن اینجا چه میکرد؟ چرا خودکشی کرده بود؟

نگاهی به پرستار همراهش کرد: علت خودکشی این خانم چیه؟

-همسرش مدعی شده، مشکل روحی داشته.

-خب.یعنی چی؟ اخه چه مشکلی؟

-ماام خبر نداریم.اون خودکشی کرده و الان تو کماس.

-میتونم همسرشو ببینم، بهش خبر بدید باید باهاش حرف بزنم.

-مگه باهاش تماس بگیرم.این بیمار دو ماهه اینجا بستری شده اما همسرش فقط روز اول اومد، هر وسیله ای ام که لازم بوده، بیاره مجبور شدیم تلفنی خبرش کنیم.

-که اینطور...

دکتر جوان تنها به چهره ی زن نگاهی کرد و به فک فرو رفت.

**********************

دانون کلافه از جواب ندادن های غزل دستی داخل موهایش فروبرد و دور تا دور فروشگاه را طی کرد، دورزو بود هرچه با غزل تماس میگرفت پاسخ نمیداد، نگران از هر اتفاق پیش امده ای تصمیم گرفت راهی خانه ی غزل شود با زهم راه شریعتی را در پیش گرفت و سرخیابان مورد نظر پیاده شد.به اهستگی زنگ در را زد اما کسی جواب نداد، اینبار دستش را طولانی ار روی زنگ قرار داد و انگار خیال برداشتن نداشت.بلاخره در باز شد و دامون با ناباوری به چهره ی گریان دختر روبه رویش خیره شد.زیرچشمان غزل سیاه بود و این به این دلیل بود که قبل از گریه کردن ریمل زده بود.

-غزل...چیزی شده؟

غزل هق زد و به داخل حیاط خانه رفت و دامون پشت سرش راه افتاد.

-داری نگرانم میکنی غزل حرف بزن ببینم چی شده؟

romangram.com | @romangram_com