#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_79


چشم غره ی وحشتناکی به رشید زد و خواست حرف بزند که صدایی مانع شد.

-بابا ابرومونو بردی دختر بشین،

-سعید برادر انهابود که اولین اعتراص جمع را کرد و بقیه نیز به دنبال او شروع به اعتراض کردند اما سوگند انگار نه انگار در حال خودش می رقصید و شکم گنده اش را تکان میداد.به سمت مهمانان حاضر میرفت و دانه دانه همه را بلند میکرد.حالا کل جمع به دعوت سوحند وسط بودند حتی عزل که در این جمع خانوادگی وصله ی ناجور بود.چیزی که خودش خیلی اهمیت نمیدادو شاید خودش را جدا از این خانواده نمی دید.غزل سعی داشت با متانت فقط پاهایش را تکانی دهد و خیلی دنبال رقص زیبا و جداب نبود چیزی که انگار سایرین نیز خواهانش بودند.

وبلاخره جشن با همه ی کسل کنندگی اش برای دامون که تنها به سبب حضور غزل تحملش میکرد به پایان رسید و فکر کرد بهتر است قبل از هر چیزی از مادرش به خاطر برخورد خوبش با غزل تشکر کند .

-مادری خیلی ممنون که از غزل پذیرایی کردی.

-معلومه چی میگی من وظیفمو انجام دادم.نظرت برام محترمه و لبخندی به لب اورد.

-همش میترسیدم نکنه به منم بگید با سوگند ازدواج کنم.

-بلا به دور همین مونده تو با اون دختره ی کم عقل...نشنوم دیگه این حرف و اگه من دوست داشتم ساغر و دامونم باهم ازدواج کنن چون میدونستم ساغر خیلی خوبه، من یه چیزایی می بینم که شماها نمی بینید.و جز خودخواهی چه می دید این مثلا" انسان.

رو می کنم به آينه ... رو به خودم داد می زنمببين چقدر حقير شده ...

اوج بلند بودنمرو می کنم به آينه ... من جای آينه می شکنم

رو به خودم داد می زنم ... اين آينه ست يا که منم...

من و ما کم شده ايم٫ خسته از هم شده ايم......

بنده خاک، خاکِ ناپاک ٫خالی از معنای آدم شده ايم......

دنيا همون بوده و هست ٫حقارت از ما و منه......


romangram.com | @romangram_com