#مرا_دوباره_آغاز_کن_پارت_77


دامون حیرت زده یه داوود خیره شده بود:مثل اینکه تو حالت خوب نیست.

-حالم خیلی ام خوبه، ببین میخوام کمکم کنی، جلوی مادر وانمود میکنم شمیم و طلاق دادم توام شاهدی، جلوی ساغرم وانمود میکنم به هیچ وجه تو درمان شمیم کوتاهی نکردم که باز تو میشی شاهدم، اخه ساغر میخواست خودش پاشه بیاد بیمارستان که با کلی زبان ریزی راضی شد نیاد.

دامون درواقع حسابی سردرگم شده بود، به مادرش گفته بود دوست ندارد از شمیم جدا شود، اینجا حرف ار مهریه و تمایلش از جدایی بود.داوود را واقعا" نمی شناخت.همیشه فکر میکرد داوود یکی است مثل خودش، اما ...

پنج شنبه که شد دل توی دل دامون نبود.دو روز بود که غزل را ندیده بود و دو روز بود که حس میکرد چیزی ته دلش فرق کرده،احساسش رنگ دیگری دارد، وابستگی هم وجود دارد، خوشحال بود که مادری به حسش و مهمانش احترام گذاشته و حرفی از مخالفت پیش نکشیده.

ساغر و داوود از محضر که باز گشتند.صدای سوت و دست نزدیکان بلند شد، میان دیوارهای این خانه شادی موج میزد و اهنگ های شاد ترانه نوازی میکرد و اما میان ان بیمارستان پشت پنجره ی اتاق ای سی یو، پرده ی سبز را کنار که میزدی زنی را می دیدی تکیده و مچاله، زنی که داشت سخت نفس می کشید و اهنگهای پخش شده در اتاقش صدای قلبش بود که هنوز به دکترش امیدواری میداد میشود این زن را به خانه بازگرداند،

خانه ای که وسایلش تغییر کرده بود، خانمش داشت تغییر میکرد، حتی مادر خانه نیز تغییر کرده بود.خانه ای که امروز میان قلب به درد امده ی یک زن، میان روح مرده ی یک رن، غرق شادی بود.کمی سکوت بد نبود به احترام زنی که حداقل مادر بود.

*****************.

مهمانی مثلا" خانوادگی شروع شده بود، دنیا و درنا مجلس را گرم کرده بودند و لباس هایی نامناسب به تن داشتند، مگر روزی شمیم به خاطر ناخواسته بد پوشیدنش توبیخ نخورد و بد شنید، کجای این دنیا نوشته هر خطایی کنی برای تو عیب و خطا نیست ولی برای دیگری خطا و گناه محسوب میشود، کجای این دنیا نوشته دل شکستن تاوان ندارد و محکوم کردن اشکالی ندارد.

چرا داوودی که زنش را برای یک پوشش ان چنان مجازات کرد، اینجا حرفی به خواهرانش نمی زند.و حتی دامون که فقط به غزل فکر میکند.

و این میان چشمانش تنها به در بود و منتظر ورودی غزلی که بلاخره افتخار داد و امد.تیپ سفید و چهره ی ارایش شده اش چیزی نبود که دامون متوجه ان نشود، با خوشحالی به سمت اورفت و همزمان مادرش نیز به انها پیوست.

-غزل جون شمایی؟نگاه دامون میان غزل و مادرش به گردش در امد روی مادرش ایستاد.

-غزل که در موردشون باهات صحبت کردم.

غزل لبخندملیحی به چهره نشاند و توران خانم مادر دامون با همان فخر امیخته به رفتار و روی باز اظهار خوشبختی نموده و از اودعوت به تعویض لباس کرد.

غزل نیز خوش رو تر از هرزمان دعوت او را قبول کرد و به اتاق که راهنمایی میشد برای تعویض لباس رفت.نگاه دامون خیره به در و کسی که قرار بود از در اتاق بیرون بیاید، کسی که دیگر در دلش به او عشقم میگفت.و این فرشته ی سفید پوش واقعا" غزل بود.مسخ شده به سمتش گام برداشت و درست روبه رویش ایستاد یک پیراهن دکلته ی سفید رنگ با دنباله ی کوتاه.برای پوشاندن شانه و سینه اش از یک شال حریر سفید رنگ استفاده کرده بود.کفش های بلند و سفیدرنگش با سنگهای نقره ای مچ سفید پایش را جذابتر جلوه میکرد


romangram.com | @romangram_com